#هستی_من_باش_پارت_101

و از در رفت بیرون. خیلی سنگ دل بود. من از کی خوشم اومده؟ بازم صد رحمت به آرمین هر چی بود این قدر بی رحم نبود. نکبت. ایـــــــــــش!

به ساعت گوشیم یه نگاه انداختم. ساعت سه شب بود. وای با همون لباسا خوابم برده. یقه اش داره خفه ام می کنه. از جام بلند شدم. یه نگاه به سامان انداختم. فکر کنم خواب بود. رفتم سمت در.

ـ کجا داری می ری؟

ـ چرا بیدارم نکردی برم لباسم رو عوض کنم؟

ـ دارم بهت می گم کجا می ری؟

ـ به تو چه؟

ـ رفتی بیرون دیگه بر نمی گردی.

ـ برو بابا.

درِ اتاقش قفل بود. چرا قفل کرده بود؟ ولی خدا رو شکر کلید رو دستگیره بود. کلید رو چرخوندم و در رو آروم باز کردم. کلیدم برای اطمینان برداشتم تا در و قفل نکنه. از اتاق رفتم بیرون. درِ اتاقِ شارل بسته بود. آروم رفتم سمت اتاق خوابم. دستگیره رو دادم پایین. اَه اَه در قفل هست. وای حالا چی کار کنم؟ کلید دست سامان بود. رفتم سمت اتاقش. در و باز کردم و رفتم داخل. رفتم سمت تختش.

ـ سامان در قفله.

ـ ....

ـ سامان؟ سامان؟ خوابی؟

ـ ....

ـ سامان به خدا لباسم داره خفه ام می کنه. نمی تونم نفس بکشم. لطفا بده.

ـ برو بخواب سر و صدا نکن.

romangram.com | @romangram_com