#حریری_به_عطر_یاس_پارت_99

ودر پیچ راهرو گم شد ..

حسام با اشاره ی حریر به سمت مبل ها رفت و مودبانه نشست ... ابهت آریا باعث شده بود بی اختیار در لاکی مودبانه فرو رود ... علیرضا کجا و جوان مقابلش کجا؟ علیرضا خاکی بود و حسام کنارش احساس آرامش می کرد .. اما آریا بدجور معذبش کرده بود و زیادی آقا به نظر می رسید... حنانه با خوش زبانی گفت:

- به به شما برادر حریر جانی؟

با خجالت سرش را آرام بالا و پایین کرد ... انگار زبانش قفل شده بود .. بوی خوشی که از این دونفر در فضای اتاق پیچیده بود انگار مستش کرده بود و گیج و منگ نگاهشان می کرد ... اریا پا روی پا انداخت و نگاه خاصی به دور تا دور ش انداخت ... باورش نمیشد حریر در چنین خانه ای زندگی کند ... در آن میان حریر با حرص استکان های پایه دار را داخل سینی می چید و نگاهش به سمت اتاق زری می رفت و برمی گشت .. جرات بیرون آمدن از آشپزخانه را نداشت... می ترسید همین بهانه ای شود برای لیچارهای زری ... اما از درون در حال فروپاشی بود ... صدای حنانه باعث شد تنش یخ کند و لرزش غریبی دست هایش را فرا بگیرد ..

-مادر تشریف ندارن ؟


اما قبل از جوابی در اتاق باز شد و زری با آن هیکل درشت در آستانه ی در ظاهر شد ... چهره ی غضبناک زری روح را از تن حریر به در برد ... این زن امروز قصد نابودی او را داشت ... دلهره وجودش را پر کرد و با نگرانی خیره ی زری شد ... حسین پشت سر او از اتاق بیرون آمد و با نگاهش او را به آرامش دعوت کرد ... زری بی آن که به او نگاهی کند به سمت پذیرایی رفت و مقابل حنانه ایستاد ...

حنانه و آریا به رسم ادب از جا بلند شدند و با خوشرویی سلام کردند ..اما نگاه زری بی اختیار به سمت سبد گل بزرگ و زیبای گوشه ی پذیرایی رفت و برگشت.. به زحمت سلام خشکی نثار هر دوی آن ها کرد و روی یکی از مبل ها نشست ... حسین با چهره ای کبود کنارش نشست و لبخند ساختگی بر لب نشاند ..اما معلوم بود خون خونش را می خورد .. زری بدجور روی دنده لجبازی افتاده بود .. حالا خوب بود علیرضا با او اتمام حجت کرده بود وگرنه معلوم نبود چه رفتارهایی از خود نشان می داد ... حنانه که انگار با توجه به اطلاعاتی که از آریا به دست آورده بود ، از قبل می دانست این زن مادر واقعی حریر نیست آرام به نشانه ی ادب رو به حسین کرد و گفت :

- ببخشید که مزاحم شدیم ...

حسین با صدایی گرفته جواب داد :

-خواهش می کنم ... این چه حرفیه ...

اما زری با حرصی آشکار میان کلام حسین پرید و گفت:

- شما مراحمی ... حداقل واسه دختر این خونه که این طوره !

حریر با شنیدن کلام نیشدار زری لبش را محکم گاز گرفت ...علت این همه دشمنی را درک نمی کرد! زری جنگ را شروع کرده بود ... حسین برای تغییر جو حاکم ،رو به آریا کرد و گفت:

-خب خیلی خوش اومدید...

آریا که از رفتار زری خوشش نیامده بود در جواب حسین زیر لب "ممنونی "زمزمه کرد... و بی اختیار نگاهش به سمت آشپزخانه کشیده شد ...نمی دانست چرا بی صبرانه منتظر آمدن حریر است؟... انگار از دیدن او سیر نشده بود و هر لحظه می خواست از جا بلند شود و به بهانه ای به سمت آشپزخانه برود ...وای که اگر پریناز حالش را می دید!!!!

دیگر این تعارفات و رفتارها داشت کلافه اش می کرد ... حنانه هم همین طور دلش می خواست بار دیگر دخترک را ببیند ... اما زن رو به رویش درست مثل یک برج زهر مار مقابلش نشسته بود و جرات حرف زدن را از او گرفته بود ... حسین بی آن که از دل آن ها خبر داشته باشد حریر را صدا زد:

- بابا جان اون چای رو بیار دخترم ...

romangram.com | @romangram_com