#حریری_به_عطر_یاس_پارت_98
- زری خانم مهمونا اومدن زود باش ...
حریر گونه هایش گل انداخته بود و دل توی دلش نبود ... قلبش محکم در سینه می کوبید و هیجان داشت ... اما نمی خواست پدرش را حساس کند ... بنابراین در جایش ایستاد تا پدر خود در را باز کند ... حسین آیفون را برداشت و گفت:
- بله ؟
-.......
-خواهش می کنم بفرمایید ...
و همان طور که گوشی آیفون را سر جایش می گذاشت ،نگاهی به حریر انداخت و گفت :
- اومدن بابا ... آماده باشید ...
حسام از اتاق بیرون آمد اگر چه از اخم های ساعاتی پیش خبری نبود اما لبخندی هم بر لب نداشت ... اما حریر به همین راضی بود ... دستش را به سمت برادر دراز کرد ... دلش می خواست در آن لحظه کسی کنارش حضور داشته باشد .. حسام با تمام کوچکی اش برای او تکیه گاه بود ..همزمان حسام به سمتش رفت و حسین در ورودی خانه را باز کرد ... حریر و حسام هم پشت سرش حرکت کردند ... اما حریر با نگرانی به سمت اتاق زری خیره شد که هنوز با بدجنسی تمام بیرون نیامده بود ... با صدای پدرش توجه اش به بیرون جلب شد ...
–بفرمایید خوش اومدید ...
زنی جوان و خوش چهره با قدی بلند کنار آریا ایستاده بود ... زنی پوشیده در چادری مشکی اما گران قیمت ... از آن ها که زری همیشه معتقد بود از آنِ از ما بهتران است ... مادر آریا ساده تر از آن چیزی بود که در تصورش می گنجید ... همیشه فکر می کرد مادر آریا زنی شیک و امروزی با تیپی آنچنانی ست ... اما حالا با دیدن او کمی ته دلش قرص شده بود ... زن جعبه ی بزرگ شیرینی به دست داشت ... و اما آریا در کت و شلوار رسمی که به تن داشت؛ نفس را در سینه حبس می کرد ... موهای مشکی و خوش حالتش را به طرز زیبایی بالا داده بود و از ته ریش چند روزه گذشته خبری نبود ... دلش برای این همه زیبایی و خوش تیپی ضعف رفت ... آریا به معنای واقعی خوش تیپ و خوش استایل بود ... و او خودش را لایق این مرد می دانست ...سبد گل بزرگی با گلهای به غایت زیبا در دستان آریا خودنمایی می کرد ... با صدای پدرش به خود آمد :
- بفرمایید خوش اومدید ...
مادر آریا با صدایی نرم و مخملی جواب داد:
- ممنون حاج آقا ...
و جلو آمد ... حریر هم آرام و خانمانه خوش آمد گفت و حنانه برای لحظاتی کوتاه در چهره ی او خیره ماند و با دیدن این همه زیبایی برای اولین بار به سلیقه ی پسرش در دل تبریک گفت و لب هایش به لبخندی زیبا و دلنشین مزین شد ...جعبه ی شیرینی را به دست حسام داد و سلام او را با مهربانی پاسخ گفت ... آریا با صدایی خش دار جواب خوش آمد گویی حسین را داد و با کمی جلو آمدن تازه حریر را دید ... برای چند ثانیه مسخ چشمان حریر شد ... باورش نمی شد دختر زیبایی که مقابلش می دید همان حریر چادری داخل دانشگاه باشد .. حریر مثل یک مروارید که حالا صدفش باز شده بود از زیبایی هایش رونمایی کرده بود ... دریای آبی چشمانش داشت آریای بی نوا را در خود غرق می کرد که حنانه او را فرا خواند ..
-آر یا مادر بیا دیگه ...
لبخند شیطنت باری بر لبهای حریر نشست و آریا نفسش را بی صدا بیرون داد ... بی اختیار دست به پیشانی اش کشید و عرقی را که دانه دانه روی آن نشسته بود را پاک کرد ... همان طور که سبد گل را به دخترک زیبا روی مقابلش می داد آب دهانش را قورت داد ...باورش نمی شد، دام پهن کرده بود و حالا احساس می کرد طوری در دام خودش افتاده است که راه گریزی نیست... با هدایت حسین، او و مادرش به پذیرایی رفته و روی مبل ها نشستند .. بی اختیار چشمان هر دو به دنبال حریر دو دو می زد ... حریر مثل دُری درخشان میان آن خانه می درخشید و همین باعث می شد دیگر بقیه چیزها در حاشیه قرار بگیرند .. لبخند از روی لب های حنانه کنار نمی رفت و هیچ چیز نمی توانست مانع خوشحالی اش گردد... خانمی و زیبایی حریر عجیب بر دلش نشسته بود و نمی گذاشت چیزی غیر او را ببیند ... حسین با لب های جمع شده به سمت اتاق زری رفت و گفت :
- الان می رسم خدمتتون ...
romangram.com | @romangram_com