#حریری_به_عطر_یاس_پارت_97

احساس خفگی می کرد ... کاش دست از سرش بر می داشتند ... چه از عشق او می فهمیدند؟ ..

-حالاشم می گم ... حالا هم قسمت می دم ... عمه زور که نیست ... من باید ناراحت باشم که نیستم ...

ملیحه از فرصت استفاده کرد و گفت:

-واسه اونه که سه روزه از اون اتاق نیومدی بیرون ؟ سه روزه راه گلوت بسته شده ...یه چیکه آب نخوردی ... من نمی تونم درد رو تو چشات ببینم و ساکت باشم...

-مامان شما دیگه چرا؟ چرا نمی خواهید قبول کنید ... آره من عاشقشم ... می خوامش هر دقیقه بیشتر از دقیقه قبل ... اما اینجوری؟ ... نه !... به والله که نمی خوام خار بره تو انگشتش ... چرا نمی فهمید ... درد حریر درد منه ... من نمی خوام اذیتش کنید ... می فهمید؟

پوزخندی بر لب های زری نشست ... شده بود آتش بیار معرکه و ول کن معامله نبود ...شاید هم بیشتر از علیرضا برای خودش ناراحت بود ... این که حسین حرفش را زمین انداخته بود ... بی محلی حسین بیشتر آزارش می داد ...ملیحه جلو رفت و دست رو ی گونه های گر کرفته پسرش کشید و گفت:

-آخه تو چیت کمه مادر ؟ دلم از این می سوزه که نمی بینه تو چه جوری براش بال بال می زنی...

زری میان حرفش پرید و گفت:

-اگه می خوای کاریش نداشته باشم همین فردا می ریم خواستگاری ...من تحملشو ندارم ... من نمی تونم ناراحتی تو رو ببینم...

علیرضا کلافه دستی به موهایش کشید باید زنان مقابلش را آرام می کرد ... باید کاری می کرد که توجه شان نسبت به حریر کم شود ...

-باشه عمه به موقعش ...

-نه به موقع ش دیره ... این دختره ی زبون نفهم رو ادم می کنم .. تو همین چند روز آینده برات یه دختر خوب و خوشگل پیدا می کنم ... قول بده علیرضا ... قول بده فراموشش کنی ...

-باشه عمه باشه قول می دم ...

با صدای بوق اتومبیلی به خود آمد ... گیج و گنگ به آینه نگاه کرد ... دیدن اتومبیل آریا که با ورودش به کوچه ی تنگ و باریک به او گوشزد می کرد هر چه زودتر از کوچه خارج شود راه نفسش را بست...

*************

(پست بیست و نه)

زری هنوز در اتاقش بود که صدای زنگ در شنیده شد ... حسین با آرامش از جا بلند شد و قبل از این که به سمت در برود بلند گفت:


romangram.com | @romangram_com