#حریری_به_عطر_یاس_پارت_100


و با اشاره ای به حسام گفت:

- حسام پسرم پیش دستی بذار و میوه تعارف کن ..

حسام مطیعانه از جا برخاست و دانه دانه پیش دستی ها را روی میز چید و خواست ظرف میوه را بلند کند که حنانه اجازه نداد و با خوشرویی گفت :

- عزیزم بذار باشه ما خودمون بر می داریم ...

و لبخندی تصنعی زد و نگاهی زیر چشمی به زری انداخت...شاید منتظر تعارفی از سوی او بود اما زری فقط قوسی به گردنش داد و چشم از او گرفت ... اما آریا ناخواسته با دیدن چهره ی بق کرده ی او حرص می خورد .. این زن بدجور روی اعصابش رفته بود و او اصلا تحمل این گونه رفتارها را نداشت ... زنک رسما داشت بی محلی می کرد ...دلش به حال حریر می سوخت که با چه دیو دو سری زندگی می کند ... اشک های آن روز حریر را به خاطر آورد ..با ورود حریر همه ی نگاه ها به سمت او چرخید .. حریر به حکم احترام به سمت پدرش رفت که با اشاره ی او به سمت حنانه برگشت و با سینی چای مقابلش خم شد .. حنانه بار دیگر نگاه خریدارانه اش را به او انداخت و همان طور که چای را بر می داشت، بلند گفت:

- به به ... این دفعه به سلیقه آریا احسنت می گم ...

لبخند نمکینی بر لب های حریر نشست و به سمت آریا چرخید ..آریا چای را که بر داشت ،با خباثت لب زد:

- تو حریری دیگه؟

حریر کنج لبش را به دندان گزید و در دل گفت" می دونستم باورت نمیشه " ... سپس به سمت پدرش رفت و چای را تعارف کرد و بعد سینی را مقابل زری گرفت ... زری پشت چشمی نازک کرد و با لحنی توهین آمیز غرید:

-نمی خورم ...

حریر با ناراحتی به سمت آشپزخانه رفت و سینی را روی کانتر گذاشت ... برخلاف مجلس خواستگاری علیرضا که دوست نداشت از آشپزخانه بیرون بیاید در آن لحظه دلش می خواست میان جمع حضور داشته باشد ... با صدای حنانه به عقب برگشت..

-ببخشید حاج آقا اگه موردی نداره حریر جان هم حضور داشته باشن ... این جور که معلومه خودشون باید مادری کنن...

کلام حنانه آبی بود بر آتش دل حریر .. رسما رفتار ناشایست زری را در عین ادب گوشزد کرده بود ... حسین با مهربانی رو به حریر گفت :

-بیا بشین بابا...

حنانه با نگاه مهربانش حریر را تا جایی که نشست همراهی کرد ... آریا زیر چشمی به پری مقابلش نگاه کرد و در دل نالید" بدبخت شدی پسر ... مامان بدجور از حریر خوشش اومده ... اگه پریناز بفهمه" ..

اما دست خودش نبود و نمی توانست نگاه از حریر بگیرد .. بیشتر از مادرش از حال خودش سر در نمی آورد .. مگر او قبلا این دختر را ندیده بود؟! ... چرا امروز حالش چیز دیگری بود؟ ... بوی عطر یاس مشامش را پر کرده و گیج و مستش کرده بود .. واقعا لطافت حریر را امروز جور دیگری می دید ... حنانه که حال پسرش را می دید مادرانه دست روی پای او گذاشت و گفت:

-حاج آقا میشه شروع کنید ... این پسر من دل تو دلش نیست ...

romangram.com | @romangram_com