#حریری_به_عطر_یاس_پارت_101
نگاه زری شراره ی آتش شد و به سمت آریا چرخید ... حسین که در برابر ادب و نزاکت این خانواده کم آورده بود گفت:
-والا چی بگم ... شما بفرمایید..
حنانه با افتخار نگاهی به قد و بالای پسرش کرد و گفت :
- آریای من بیست و چهار سالشه و فعلا مشغوله درس خوندنه که جزو وصیت های پدر مرحومشه ... البته وقتی دیپلمشو گرفت توی دانشگاه قبول نشد اما بعد چند سال که کنار پدرش مشغول کار بود دوباره به اصرار من تو کنکور شرکت کرد و این بار قبول شد و الانم هم رشته ی دختر خانمتونه... والا پسر من از لحاظ مالی هیچی کم و کسر نداره و پدرش یه کارخونه ی بزرگ رو براش به ارث گذاشته با کلی ملک و املاک ... اما حقیقتش اون مرحوم شرط رسیدن به این مال و اموال را توی ازدواج درست آریا با دختری خوب و نجیب گذاشت ... که تا الان ما دنبال اون دختر می گشتیم ... دختری که از هر لحاظ مورد تایید من باشه و بشه عروس خونواده ی عظیمی ها ...
با بیان جمله ی آخر لبخند پهنی بر لبان حنانه نشست و نگاهش را با مهربانی به حریر دوخت و ادامه داد:
- تا امروز فکر نمی کردم واقعا آریا اون دختر رو پیدا کرده باشه...اما حالا با دیدن دختر شما ... حاج آقا امیدوارم پسر منم مقبول شما باشه و بتونیم این وصلت رو جوش بدیم ...
زری بی اختیار لب هایش را می جوید و با حرص نگاهشان می کرد ... چندین بار کلامی زهراگین تا پشت دندان هایش آمده و برگشته بود ... صدای علیرضا مانع هر گونه حرف زدنش می شد... کاش می توانست چیزی بگوید و مجلس را بهم بریزد اما علیرضا با او اتمام حجت کرده بود و همین برای زری کافی بود ...
حسین بی توجه به چشمان سرخ او با مهربانی جواب داد:
- حریرِ منم شاید تو خیلی کمبود ها بزرگ شده اما از زیبایی و کمالات چیزی کم نداره ... اما راستش مال و منال برای من مهم نیست ... آقا زاده همه چی داره خب خدا رو شکر ...نه خونه ... نه ماشین .. هیچ کدوم مد نظر من نیست اما ملاک من چیز دیگه ایه مهم اینه که پسر شما با چه مرام و معرفتی بزرگ شده باشه .. چه تضمینی داره که دختر منو خوشبخت می کنه ...
حنانه زیر چشمی نگاهی به آریا انداخت و گفت:
- حاج آقا هر تضمینی بخواید من می دم ...
اما نگاه حسین به روی آریا قفل شده بود ... دنبال یک نشان از مردانگی در چهره ی آریا می گشت... این پسر غیر مال و منال و پول و ثروت چه تضمینی داشت که به حسین بدهد ؟... آریا نگاهی به حریر انداخت ... چه باید می گفت؟ مرد بود و می دانست حسین از او چه می خواهد ...این طور که پیدا بود باید شرفش را گرو می گذاشت! ...شرفی که نام پدرش را پشت آن یدک می کشید ... لب هایش باز و بسته شد اما کلامی بیرون نیامد ... حسین بدجور او را در تنگنا گذاشته بود ... چرا فکر نکرده بود همه چیز پول و ثروت نیست؟ ... هر چند که فقط به خاطر پول پا به این جا گذاشته بود و از مرام و معرفت خبری نبود ... باید یک چیزی می گفت .. او پسر حاج نصرت عظیمی بود ... حالا که پای شرف و مرام ومعرفت پیش آمده بود گیر افتاده بود ... پدرش را با تمام اختلافات فکری و عقیدتی ، دوست داشت و حاضر نبود تنش را در گور بلرزاند .....خدایا چه باید می کرد/...انگار یک چیزی زیر پوستش بیدار شده بود ... چه قدر هوای اتاق کم بود ... داشت نفس کم می آورد ... اما پوزخند پر صدای زری نفسش را تنگ کرد ... اری آریای زرنگ ... آریای مغرور نمی دانست چه بگوید ... همین دیشب به پریناز از نقشه هایش گفته بود. قرار بود چند ماه بعد با هم بروند ... پس ترک حریر واجب بود ... قرار بود حریر را هم با پول راضی کند ...او که ادم ماندن نبود .... خب چطور می توانست قول بدهد؟ ... درست بود که با کلک جلو آمده بود اما قول شرف همیشه برایش مهم بود ... حرف های حسین آقا تمام افکارش را بهم ریخت .. پازلی که چیده بود در کسری از ثانیه از هم پاشید .. دادن این قول برایش امکان نداشت ... فکر کرده بود با این همه پول خیلی چیزها به دست می آورد ... اما ...
سکوتش بیش از حد طولانی شد که حنانه تکرار کرد:
- حاج آقا من تضمین می دم ...
اما پوزخند زری که بیشتر کش آمد حریر بی نفس نگاهش را به آریا دوخت ... چرا آریا تضمین نمی داد و خلاصش نمی کرد .. الان اگر علیرضا بود جانش را هم می داد تا جواب بله را بگیرد ... اما آریا مردد جواب داد:
- من ... من ... نمی تونم هیچ تضمینی بدم ..
×××××××××××××××
romangram.com | @romangram_com