#حریری_به_عطر_یاس_پارت_102


(پست سی)

قادر به نفس کشیدن نبود ... یعنی حریر را برای همیشه از دست داده بود ؟ هنوز در باورش نمی گنجید...دست انداخت و یقه ی تی شرتش را پایین کشید ... استا ناصر نگاهی ناراحت به او انداخت و سری به تاسف تکان داد و مشغول کارش شد... حسن کلافه داخل گاراژ بالا و پایین می رفت ... هیچ کس حس و حال حرف زدن نداشت .... یعنی هیچ کس طاقت ناراحتی او را نداشت ... به قول حسن "حرفشان نمی آمد" ...

احساس می کرد گلویش درد می کند ... یک چیز تیزی آن وسط گیر کرده بود و نمی گذاشت نه نفس بکشد و نه حرف بزند ... به مجلس خواستگاری فکر کرد ... آریا را دیده بود با آن دسته گل بزرگ و مجلسی شیک و گرانقیمت ...پلک هایش را روی هم گذاشت و حریر را تجسم کرد ... حریر خوشگل بود مثل همیشه ... یک بار او را در مجلس عروسی دیده بود .. چشمانی به غایت زیبا ... خودش کشف کرده بود ... حریر هر شالی سر می کرد چشمانش به همان رنگ در می آمد ... اما خوش رنگ ترینش آبی بود ... انگار دریا میشدآن چشم ها ...دلت می خواست غرق شوی میان موج هایش ....در همان عروسی بود که دلش به گرو رفته بود و عاشق شده بود... درد در قفسه سینه اش پیچید ... چشم باز کرد و از جا بلند شد ... رنگش کبود کبود شده بود ...داشت از بی قراری میمرد... حسن هراسان نگاهش کرد ...


اما علی پشت به دیوار تکیه داد و چندین و چند بار مشت گره کرده اش را به دیوار کوبید .. حسن جلو رفت و دستش را روی شانه ی او گذاشت و با لحنی متاثر گفت:

- داداش بسه به خدا سکته می کنی ها ؟

چشمان خیسش را به حسن دوخت و گفت:

-کاش می شد بمیرم ... کاش ...

در همین چند دقیقه به بدترین راه ها هم فکر کرده بود ..اما اعتقاداتش مانع از تمام این افکار می شد ... در این چند روز فقط از خدا مرگش را خواسته بود ... کاش میمرد و این دقایق را لمس نمی کرد ... با صدای گوشی همراهش نفس در سینه اش حبس شد ... با دستی لرزان گوشی کوچکش را از داخل جیب بیرون کشید و با دیدن نام عمه زری نفسش را با پوف محکمی بیرون داد ... دست به موهایش کشید و همان طور که سرِ پر دردش را به دیوار تکیه می زد جواب داد:

- جانم عمه ؟

صدای آرام زری باعث شد گوش تیز کند...

-چی شده عمه یه کم بلند بگو ...

زری پچ زده بود ...ناخودآگاه لبهای علیرضا به لبخندی شیرین باز شد ... به یک باره راه بسته ی نفسش باز شد و چشمانش شروع به درخشیدن کرد... حسن متعجب سرش را تکان داد و پرسید :

- چی شد داداش ؟

علیرضا تماس را قطع کرد و سرش را به سمت آسمان بالا کشید و بلند فریاد زد:

- خدایا شکرت ... نوکرتم خدا ...

حسن به شادی او خندید ... نمی دانست چه اتفاقی افتاده است ؟ اما شادی علیرضا شادی او بود ... هر دو بلند زیر خنده زدند... اوس ناصر سر از داخل موتور اتومبیل بیرون کشید و متعجب پرسید:


romangram.com | @romangram_com