#حریری_به_عطر_یاس_پارت_103
- چی شد چی گفتن؟
-اوسا پسره تو زرد از آب دراومده ... خدایا نوکرتم... قربونت برم خدا ...
و کف دست هایش را روی صورتش گذاشت ... باورش نمی شد ... همین چند دقیقه ی پیش بود که داشت به مرگ فکر می کرد اما حالا ... مقابل چشمان متحیر اوستا ناصر و حسن روی زمین نشست و سر بر سجده شکر گذاشت...
×××××××××××××××
(پست سی و یک)
با حرص سوئیچ را چرخاند و ماشین را روشن کرد ... عصبی بود و تند تند نفس می کشید ... حنانه بق کرده کنارش نشسته بود و خیره به بیرون می نگریست ... آریا بوق زنان دنده عقب گرفت و کوچه تنگ و باریک را بیرون رفت ... حالا که وارد خیابان اصلی شده بودند انگار راحت تر می توانست نفس بگیرد ... سکوت حنانه باعث شد عصبی صدایش کند:
- مامان ؟
حنانه جوابی نداد...می دانست مادرش به شدت از حریر خوشش آمده است ..اصلا حریر امروز چیز دیگری شده بود ... حتی خود او را هم دیوانه کرده بود ...دوباره تلاش کرد ...
-مامان خانوم؟
حنانه عصبی دست به پیشانی اش کشید :
- چیه ... چی می خوای؟
-ببینید دادن اون قول برای من خیلی سخت بود ...
حنانه با صدایی گفت:
-بله دادن تضمین با مال و اموال بابات راحت تره نه؟ خونه ... ماشین ... اما یه قول که باید تا آخرش پایبندش باشی واست سخته ... اره راست می گی معلوم نمی کنه ... تو یه روز اینوره بومی ... یه روز اون ور....اصلا تو رو چه به زن گرفتن... منه احمقو بگو که راه افتادم دنبال تو... دستی دستی سنگ رو یخم کردی....وای چشمای اون زنیکه اعصابمو بهم ریخت...
-من چه می دونستم باباش همچین شرطی میذاره ... تو که خودت می دونی تا یه کاری رو واقعا نخوام بکنم قول نمی دم ...
چشمان حنانه گرد شد و به سمتش چرخید :
-یعنی چی؟ نمی فهمم ... پس چرا رفتی خواستگاریش؟ مگه این دختر رو نمی خوای ؟
romangram.com | @romangram_com