#حریری_به_عطر_یاس_پارت_104
-مادرِ من، من حریر رو دوست دارم و می خوامش ... اما تو ازدواج نمیشه قول داد... معلوم نمی کنه که ... اصلا معلوم نیست دو روز دیگه ما بخواییم با هم ادامه بدیم یا نه... اون وقت قول و شرف من می ره زیر سوال ...
-قول شرف؟ هیچ معلوم هست چی می گی؟بابات چی بهت یاد داده ها ...
آریا با خود فکر کرد" دِ آخه بدبختی همین یه قلم رو از بابام یاد گرفتم ... حاج نصرت همیشه می گفت قول نده که اگه دادی مرد باید تا آخر پا قولش وایسه "
حنانه این همه بی مسئولیتی را باور نداشت ... آریا نمی خواست برای ازدواج که یک امر مهم در زندگی بود زیر بار تعهد برود ... خدایا روزگاری در این سرزمین جوانانی به میدان جنگ رفته بودند که نسبت به دختر و زنان سرزمینشان تعهد داشتند ...اما جوانان این زمانه برای زندگی خود هم نمی خواستند تعهد بدهند که مبادا فردا روزی مجبور به پایبندی باشند .
اوفی گفت و سرش را به سمت بیرون چرخاند ....
- مامان من درستش می کنم ...
–چی رو درست می کنی ... والا من باشم به تو دختر نمیدم... باباش حق داره اگه بگه نه... اصلا دیدی قیافه هاشونو ... من که از خجالت نمی تونستم تو چشم باباهه نگاه کنم .. روش فکر می کنمم شد حرف ؟
تمام وجودش پر از آشوب بود ... گیر افتاده بود ...لحظه ای می خواست قول بدهد و تضمین کند که حریر را خوشبخت می کند ... صدایی در ذهنش گفته بود" فوقش می زنی زیرش ... دروغ که حناق نیست ... یه قول بده بره دیگه ..."اما صدای پدرش نگذاشته بود ..."مرد اونه که پا قولش وایسه " خب چی می کرد ، بالاخره پسر حاج نصرت بود دیگر ... یکی دوتا از افکار و خلق و خوهای پدرش را خیلی دوست داشت و همیشه پابندشان بود .. درست بود که همیشه دست و پاگیرش می شدند اما دست خودش نبود .. حتی یک بار محمود تعجب کرده بود و گفته بود" آریا تو خیلی امروزی فکر می کنی اما بعضی رفتارات خیلی پیرمردیه... اصلا معلوم نیست کدوم وری هستی" ... هیچ وقت سعی نکرده بود راه و روش و منش پدرش را پیشه کند ... هیچ وقت کارهای پدرش را تایید نکرده بود و همیشه سعی در مخالفت با او داشت و او را مردی قدیمی با افکار و ایده های متحجرانه می دانست اما خب هر چه بود باز هم پسر آن مرد بود و در بعضی مسایل عجیب مانند او می شد...
و حالا این که می گویند خود کرده را تدبیر نیست این جا برایش نمود پیدا کرده بود ...گریه های دیشب پریناز و حالا چشمان پر از غصه حریر . باید راهی پیدا می کرد ... اصلا احساس می کرد حریر مال اوست .. دیگر گذشتن از حریر امکان پذیر نبود ... چرا فکر می کرد پریناز جذابیت های روز اول را از دست داده است؟ ،حتی گریه هایش هم انگار اثری نداشت! ... عجب غلطی کرده بود ... اگر مادرش می فهمید خر شده و به همین راحتی دخترک را عقد کرده است همه چیز به هم می ریخت ... حالا هم که پای حریر به قلبش باز شده بود ...تصویر دخترک با آن چشمان پر غم دیوانه اش کرده بود ... چنگی به موهایش زد و با حرص گفت:
- درستش می کنم مامان ... درستش می کنم...
حنانه متحیر نگاهش کرد و گفت:
-آخه تو که انقدر کلافه ای چرا یه قول ندادی راحت شی؟
مشتش روی فرمان نشست و با حرص گفت :
-نمیشد ... نمیشد ...اَه .
هیچ کس از ذهن و دل آشفته اش خبر نداشت ... هیچ کس نمی دانست چرا انقدر به هم ریخته است ... از هیچ کدام نمی توانست بگذرد نه از پول و ثروت پدرش که مطمئن بود بی آن هیچ است و نه ازحریر که حالا انگار به جانش بسته بود ..چه چاهی کنده بود و خود در آن گیر افتاده بود ... حتما راهی بود ... راهی بود که حریر را مال خود کند ... فکرهای زیادی به ذهنش هجوم آورده بودند ... اریا بی خیال این ماجرا نمی شد ... اری راحت ترین راه را انتخاب می کرد ... بهترینش و مثمر ثمرترینش ... چه قدر کار داشت...
×××××××××××
اشک هایش را تند تند پاک کرد و فین فین کنان به بیرون خیره شد ... صدای زری آن قدر بلند بود که از پشت در بسته ی اتاقش هم به خوبی شنیده می شد ....
romangram.com | @romangram_com