#حریری_به_عطر_یاس_پارت_93
حریر دست روی سر برادر کشید ... حسام که حالا با گفتن درد دلش کمی آرام گرفته بود خیره نگاهش کرد... شروع به گفتن حرفایی کرد که نیمی از آن ها را باور نداشت .. اما باید می گفت و خود را خلاص می کرد..
-می دونی دوست داشتن یعنی چی؟ حسام، علیرضا خیلی خوبه ... اره قبول دارم مرده ... یه محله سرش قسم می خورن اما دل من باهاش نیست ... قلبم با دیدنش بی قرار نمیشه ... می دونی دوست داشتن چیه ؟
حسام سرش را بالا و پایین کرد مگر نه این که طعم دوست داشتن را مدت ها بود می چشید ... نگین خواهر بامزه ی صادق دوستش، را دوست داشت ... دوست داشتن همین بود دیگر ... دلش می خواست هر روز صبح برود و او را ببیند ... راست می گفت احساس بی قراری می کرد ... نگاه کنجکاوش را به حریر دوخت ...
-داداشی علیرضا همه چی تمومه ،اما من دوسش ندارم ... حالا تو می خوای زنش بشم؟
حسام نمی دانست چه بگوید .... خواهرش داشت نگاهش می کرد ... حریر که تردید را در چهره ی او دید گفت:
- به خدا اگه بدونم تو این جوری می خوای زن علیرضا می شم ... من واسه تو جونمم می دم ... تو اینجوری راضی ای؟
نگاه حسام میان چشمان او دو دو می زد ... با سرگردانی سرش را به نشانه ی نه بالا انداخت و پرسید:
-تو این پسره دوس داری؟
حریر لبخندی زد و گفت:
- اولا که این پسره اسم داره ... اسمشم آریاست ... بعدشم من فقط به تو می گم که داداشمی ...
سپس سرش را جلو آورد و در گوش او گفت:
- آره داداشی ... دوسش دارم ...
رنگ حسام کمی پریده به نظر می رسید، اما دلش هم نمی آمد حریر را بیشتر از این ناراحت کند به همین دلیل با حفظ اخم هایش گفت:
-ایشالا خوشبخت بشی ...
حریر با شیطنت دست جلو برد و انگشت شستش را میان ابروهای درهم او کشید و گفت:
- پس واسه خاطر آبجیت هم که شده اخماتو واکن ... بعدم بپر اون پیرهن خوشگله تو بپوش ... می خوام آریا ببینه که چه داداش خوش تیپی دارم ...
حسام آرام و بی میل از جا برخاست و به سمت کمد رفت اما میان راه ایستاد و گفت:
romangram.com | @romangram_com