#حریری_به_عطر_یاس_پارت_94


- دلم برای داش علی خیلی سوخت ...

قلب حریر با شنیدن این جمله در هم پیچید ...

- کاش توهم یه کم دوسش داشتی ...

حریر که دلش نمی خواست بیشتر از این حال خوشش خراب شود ، از جا بلند شد و گفت:

-من برم به کارا برسم ... زود حاضر شو ....

و بی ان که صبر کند از اتاق خارج شد ...

به محض خروج از اتاق چند بار محکم نفس کشید ... کاش هیچ وقت علیرضا عاشقش نبود ... به سمت آشپزخانه رفت و نگاهی به همه چیز انداخت...به سمت کتری در حال جوش رفت و چای دم کرد... خدا را شکر زری خیلی به ظرف و ظروف خانه اهمیت می داد و اسباب پذیرایی شان خوب و در خور مهمانان بود ... با صدای چرخش کلید، در قفل آرام از آشپزخانه سرک کشید .. زری وارد خانه شد و در را پشت سرش بست و با دیدن او پشت چشمی نازک کرد و چیزی زیر لب زمزمه کرد ... دلش می خواست قبل از امدن مهمانان کمی حرف بزند تا خیالش اسوده گردد. بنابراین با لحنی آرام گفت:

- سلام مامان ... شربت بیارم براتون ...

زری همان طور که به سمت اتاقش می رفت و جوا ب داد:

- نگه دار واسه مهمونای از ما بهترونت ...

صدای حسین او را متوجه خود کرد :

- خانم باز شروع کردی ؟مگه ما قبلا با هم حرف نزدیم ...

زری میان پذیرایی ایستاد و دست به کمر گفت:

- حیف که به اون بچه قول دادم ... وگرنه برات آبرو نمی ذاشتم ... اگه خیالمو راحت نمی کردکه هفته ی دیگه براش می ریم خواستگاری من می دونستمو مهمونای تو... خدا رو شکر انقدر خاطر خواه داره که تا لب تر کنیم دخترشونو دو دستی بهمون بدن ...

گونه های حریر از آتش خشم سرخ شده بود ... نمی دانست این همه عصبانیت از کجا به قلبش سر ریز شده بود از خواستگاری رفتن علیرضا یا رفتار طلبکارانه ی زری ؟... اما انگار دست خودش نبود ،با لحن خود زری جواب داد:

- خوشبخت بشن ایشالا ...

-بله که میشه ... چی خیال کردی؟ ... فکر کردی می ذارم اون بچه دستی دستی خودشو نابود کنه ... همون بهتر که نشد ...وگرنه یه عمر شرمنده ی داداشم می شدم .... بدبخت، زن علیرضا شدن لیاقت می خواد می فهمی ...

romangram.com | @romangram_com