#حریری_به_عطر_یاس_پارت_92
حسام کلافه پتو را کنار زد و خیس عرق روی تخت نشست و پر حرص پوفی کرد ...
– چی شده داداشی ؟
همان طور که سرش را بالا می انداخت جواب داد:
-هیچی نشده ... فقط من نمیام بیرون ... من از این خواستگارت خوشم نمیاد ...
می دانست علت این همه بی قراری ها مربوط به علیرضاست .. درست از همان چند شب پیش که حریر مسئله خواستگاری را مطرح کرده بود حسام در خود فرو رفته بود ... اخم هایش درهم بود و با او حرف نمی زد ... حتی یک بار هم با کفش های گِلی کل حیاط را کثیف کرده بود ... اما حریر بی آن که ناراحتی کند دوباره حیاط را شسته بود ... این برادر کوچکتر بیشتر از این ها برایش عزیز بود ... اصلا نیمی از آرزوهایش به خاطر وجود او بود..کمی خود را جلو کشید و خواست او را نوازش کند که حسام غرید:
- خیلی بدی حریر...
قلبش در سینه ایستاد ... حسام او را بد خطاب کرده بود؟
لب هایش را برچیده و ادامه داد:
- دیگه دوستت ندارم ...
-داداشی؟
حسام سرش را کودکانه تکانی داد و جواب داد:
- من نمی خوام... چرا دل داش علی رو شکوندی؟
انگار باید با او کمی منطقی حرف می زد ... دیگر حسام بزرگ شده بود و باید خیلی چیزها را به او توضیح می داد ...
نگاه پر غمش را به او دوخت و گفت:
- تو راست می گی علیرضا خیلی پسره خوبیه ...
حسام با عصبانیت میان کلامش پرید:
-پس چرا زنش نشدی ؟ چرا؟
romangram.com | @romangram_com