#حریری_به_عطر_یاس_پارت_9
حسین از فرصت استفاده کرد آرام در گوشش زمزمه کرد:
-تو هم انقدر اذیتش نکن ... بذار دختره یه نفسی بکشه ...
-چی کارش دارم اون که همش به درس و دانشگاهشه ..
-آره تو راست می گی ... حالا بخواب منم دیگه دارم از بی خوای میمرم ..
زری بیشتر در میان بازوهای قوی همسرش فرو رفت و خوشحال از رسیدن به هدفش به خواب فرو رفت ...
***********
(پست دو)
لقمه را در دهان گذاشت و بی میل جوید ... نگاه چپ چپ و تیز زری آزاراش می داد .. حسام با دست به پایش زد و او را از فکر بیرون کشید ... در جوابش پرسید:
-چیه؟
حسام با چشم و ابرو اشاره کرد تا لقمه ای دیگر برایش بگیرد... حریر با مهربانی لقمه ای از نان و پنیر گرفت و به دستش داد و کنار گوشش زمزمه کرد:
- مثلا مرد شدیا...
حسام کودکانه شانه هایش را بالا انداخت ... مگر چند سالش بود این برادر؟ تمام مادرانه هایش را از حریر دیده بود ... مادر او را به دستان کوچک خواهر سپرده و از دنیا رفته بود ... دلش ضعف رفت برای برادر کوچک بی مادرش ... دست دور شانه ی او انداخت و کمی او را به سمت خودش کشید و بوسه ای محکم روی سرش نواخت ... نگاه تیز زری وجود هر دو را خش کشید... پشت چشمی نازک کرد و گفت:
- به جای این که لی لی به لا لاش بذاری یه کم ادب و تربیت یادش بده ...
حسام بی ادبانه زیر لب غرید:
- به تو مربوط نیست ...
رنگ زری سرخ و سفید شد ... سرفه ی پدر که از دستشویی بلند شد، حریر احساس خطر کرد و قبل از هر عکس العملی از جانب زری رو به او گفت:
-باشه حواسم بهش هست ...
romangram.com | @romangram_com