#حریری_به_عطر_یاس_پارت_10
و آرام به او تذکر داد:
-حسام بی ادب نشو ...
زری با ناراحتی از جا بلند شد و با کنایه ای آشکار گفت:
-اره معلومه ... ببین کی بهت گفتم ... بعدا نیایی طلبکاری ها...
حریر دوباره نگاهش را به سمت حسام چرخاند و لب زد :
-این چی می گه ؟
حسام بی تفاوت لقمه ای را که خودش گرفته بود در دهان چپاند و همان طور که سعی در جویدنش داشت جواب داد :
-ولش کن ... اگه می ری پاشو با هم بریم، مدرسه ام دیر شد ...
هر دو بلافاصله از سر سفره بلند شدند ... هیچ کدام چشم دیدن ناز و اداهای زری را سر سفره نداشتند ... همزمان حسین از دستشویی خارج شد و با دیدن هر دو نگاهش به سمت سفره رفت ... هر دو آرام سلام کردند ... هنوز پدر با آن ها سر سنگین بود... همیشه همین بود ناراحتی و ندامتش را با اخم و تخم نشان می داد و سکوت می کرد و در خود فرو می رفت ... حسام که به سمت اتاق رفت حسین صدایش زد ... پسر نوجوان در جایش ایستاد اما برنگشت ... حسین رو به حریر گفت:
- ماهیانه تونو گذاشتم سر طاقچه ... برش دارین ...
و به سمت سفره رفت و کنار آن نشست ... زری استکانی چای ریخت و داخل سفره مقابلش گذاشت ... حریر به سمت طاقچه رفت و دسته ی باریک اسکناس تا خورده را از لبه ی آن برداشت... زیر لب تشکری کرد و به سمت اتاق رفت ... حسام پشت سرش وارد اتاق شد و با اشاره به پول های در دست خواهرش گفت:
-حریر این ماه یه کم بیشتر بهم پول می دی ؟
حریر دسته ی پول را باز کرد و شمرد .. بیست اسکناس هزاری ... ماهیانه ای که ذره ذره ی آن برایش مهم بود ... پولی که باید تا آخر ماه او را تا آن سر شهر می برد و بر می گرداند و حالا برادر کوچکش کمی بیشتر از حقش می خواست ..مردد زیر چشمی نگاهی به چهره ی مظلوم حسام انداخت و گفت:
- مثلا چه قدر ؟
حسام لب هایش را به هم فشرد و متفکرانه جواب داد:
- بده دیگه لازم دارم ...
حریر جلو آمد و گفت:
romangram.com | @romangram_com