#حریری_به_عطر_یاس_پارت_11


- واسه چی می خوای؟

حسام ناراحت و دلخور جواب داد:

-اَه ... چرا همش سین جیمم می کنی لازم دارم دیگه ...

حسی حریر را واداشت دوباره و محکم تر از قبل بپرسد:

-این جواب من نبود ... گفتم واسه چی می خوای...

نگاه خونسرد حسام آزارش می داد ... این روزها عجیب حال و هوای برادرش تغییر کرده بود .. غد بازی هایش گاهی اوقات او را هم کلافه می کرد چه برسد زری را که مطمئن بود هیچ کدام را دوست ندارد ... جلو رفت و هر دو شانه های برادر دوازده ساله اش را با پنجه هایش گرفت ... کمی سرش را پایین آورد تا هم قد او گردد طوری که صورتش مقابل چهره ی او قرار گرفت ...چشمان زیبایش را به چشمان او دوخت گفت:

- فقط می خوام بدونم واسه ی چی می خوای... حاضرم از سهم خودم بزنم ... پس مرد و مردونه بهم بگو ...

لبخند نرمی بر لبان حسام نشست و بی آن که نگاه از چشمان او بگیرد گفت:

- نمی تونم بهت بگم اما به شرفم قسم چیز بدی نیست ...

لبخند با جمله ی حسام، تا پشت لب هایش آمد اما با جمع کردن آن ها اجازه ی ظاهر شدن را نداد ... حرف زری بدجور ذهنش را پر کرده بود .. اما ذات برادر کوچکش را خوب می شناخت سهم همیشگی او را داد و دو برگ اسکناس هم اضافه داد و گفت:

- کافیه ؟

حسام نگاهی به اسکناس های اضافه کرد و انگار که داشت چیزی را در ذهن حساب و کتاب می کرد با خوشحالی گفت:

- دستت درد نکنه آبجی ... خیلی ماهی...

و دست دور کمر خواهرش حلقه کرد... دست های او هم همزمان دور شانه های حسام حلقه شد ... بغضی خاص از آن نوع بغض های شیرین و دلنشین در گلویش نشست ... خدا را شکر کرد که حسام را دارد و حاضر نبود او را با هیچ چیز در این دنیا طاق بزند ...

××××××××××

بعد از جدایی از حسام که به سمت کوچه ی مدرسه اش دویده بود به سمت خیابان اصلی راه افتاد... هنوز به سر کوچه نرسیده بود که در خلوتی صبحگاهی محکم به عقب کشیده شد ... درست وقتی از پشت به دیوار کوبیده شد تازه توانست چهره ی ناراحت مرد مقابلش را تشخیص دهد... نفس در سینه اش حبس شد... قادر به تکلم نبود ... خیره و ترسیده به چشمان سرخ و به خون نشسته ی جوان مقابلش چشم دوخت .. مرد جوان با دندان های کلید شده غرید:

-حریر این جواب نه چی بود؟ مثلا داری با کی لج می کنی ؟ با عمه ام یا خودت؟

romangram.com | @romangram_com