#حریری_به_عطر_یاس_پارت_12




حریر تن خود را از دیوار جدا کرد و گفت:

- چند دفعه باید بگم ازت خوشم نمیاد ...این چه ربطی به عمه ات داره؟

علیرضا پوزخندی زد و خیره ی چشمان زیبایی که برایشان جان می داد شدو گفت:

-تو ازش متنفری ... اینو از منی بپرس که تو این چند سال ریز به ریز وجودتو می شناسه ... حالام می خوای منو به خاطر اون کنار بذاری ... چرا حریر ؟ چرا ... مگه نمی بینی من دیوونه تم ... من همه جوره می خوامت ... حریر با زندگی مون لج و لجبازی نکن ... من عاشقتم حریر ...

چیزی در قلبش بالا و پایین شد ...جملات ملتمسانه ی علیرضا وجودش را لرزاند ...او عاشق بود ... اما عاشق مردی دیگر ... همین حس و حال را او نسبت به آریا داشت ...اما نمی توانست کاری کند ... دلش به جای دیگری وصل بود. از کنار نگاه ملتمس او گذشت ... علیرضا به دنبالش دوید و عطر چادرش را به مشام کشید ... دلش پیش این دختر بود ... درست از روزی که عمه اش پا به خانه ی آن ها گذاشته بود، دل علیرضا به گرو رفته بود .. حریر بی توجه به او به سمت خیابان اصلی رفت و بادیدن اتوبوس گام هایش سرعت گرفت اما دوباره بازویش به عقب کشیده شد و رخ به رخ علیرضا ایستاد... نفس های هر دو تند و ملتهب شده بود ... علیرضا عاشقانه نالید :

- یه جواب بهم بده حریر؟

سرش را به نشانه ی منفی تکان داد و بی رحمانه جواب داد:

- نمی تونم بهت فکر کنم...

و در میان بهت و حیرت او به سمت اتوبوسی که در ایستگاه توقف می کرد دوید ...

***********

(پست سه)



آریا کیف دستی مشکی رنگش را کنار صندلی گذاشت و نشست. پای راستش را با ژستی خاص و مغرورانه روی پای دیگر انداخت. به ظاهر عصبی و کلافه به نظر می رسید ...دست در جیب پیراهنش کرد و خودکارش را بیرون کشید و همان طور که گوشه ی لبش را می جوید با ته آن آرام روی دسته ی صندلی ضرب گرفت ... هنوز استاد نیامده بودو سر و صدای همکلاسی هایش همه ی کلاس را پر کرده بود . محمود با دیدنش از ته کلاس بلند شد و دو ردیف را طی کرد و روی صندلی کنارش نشست و گفت:

- چیه رفیق بازم که دمغی؟

شانه ای از روی بی تفاوتی بالا انداخت و جواب داد:

- ول کن بابا ...

romangram.com | @romangram_com