#حریری_به_عطر_یاس_پارت_8


برق شیطنت در چشمان زری نشست و همان طور که از آغوش او بیرون می آمد در رختخواب می نشست گفت:

- ببین این حرفی که می زنم واسه خودم نیستا...

حسین در جایش نیم خیز شد و با تحکم میان کلام او پرید و گفت:

-ببینم نمی خوای که دوباره بحث خواستگاری رو پیش بکشی . ها؟

زری در دل ناسزایی به حریر داد و با همان لحن مظلوم جواب داد:

- خودت که علیرضا رو می شناسی ... چرا که نه ... به خدا از این بچه پاک تر دیدی؟

و در دل تکرار کرد" پسره ی نفهم واسه من عاشقه این ایکبیری شده"

حسین سری تکان داد و گفت:

- بابا چرا نمی فهمی حریر داره درس می خونه .. در ضمن نمی خوام بدون رضایت خودش شوهرش بدم ... حداقل این یه کار رو به مادرش بدهکارم ..

زری که دیگر حرصی شده بود و تحمل مخالفت او را نداشت با غضب گفت:

- اصلا به درک ...من نمی دونم این علیرضای گور به گوری از چیه این شیر برنج خوشش اومده ... به خدا اگه برام انقدر عزیز نبود صد سال سیاه حرفشم نمی زدم ... اما حیف که دل بچه گیره ...



-من خودمم علیرضا رو قبول دارم اما نمی خوام حریر رو زور کنم ... تو هم یه بار جوابشونو بده برن پی کارشون ...

-وا بلا به دور ...یه جور میگی برن پی کارشون ... صبر کن یه زن بگیرم براش لعبت ..

حسین خسته از حرفهای کینه توزانه ی زری دوباره در جایش دراز کشید و گفت: -بگیر بخواب حالا یه چی میشه ... بذار یه کم بگذره ... دوباره خودم بهش می گم .. نمی خوام سر قوز بیفته ...

زری لب هایش را با خوشحالی به دندان گرفت و میان آغوش او خزید و گفت:

-الهی قربونت برم، خیلی مردی ...

romangram.com | @romangram_com