#حریری_به_عطر_یاس_پارت_7


- تو پریروز این جوری و با همین لحن به من گفتی ؟ آلزایمر گرفتی ؟

زری که آرامش او را دید با ناز پشت چشمی نازک کرد و گفت:

-خبه حالا تو هم ... اگه گفتی چی می خوام بهت بگم ...

حسین پلکش را محکم به هم زد و جواب داد:

-خدا می دونه چه درخواستی داری ... زودتر بگو می خوام بخوابم...

زری که کاملا خود را به هدف نزدیک می دید با عشوه گفت:

- اصلا نخواستم... اَه..

همان که خواست بچرخد و پشت به او کند بازویش در حصار انگشتان حسین قفل شد.. او خوب این مرد را می شناخت...

- حالا چی می خواستی بگی این همه نازو ادا میای؟

لبخند بر لبهای زری نشست و هیکل چاقش را چرخاند و در آغوش او جا گرفت و گفت:

-هیچی بابا زدی تو ذوقم دیگه ، می خواستم بگم خیلی دوست دارم ...

حسین کمی سرش را بالا آورد و باابروهای بالا پریده گفت:

-جل الخالق ...آفتاب از کدوم طرف در اومده مهربون شدی؟

زری زیر خنده زد و با لحنی که شگردش بود گفت:

- وای حسین خیلی بانمکی ...اصلا به ما نیومده عاشقی کنیم ..

لبخند محوی بر لبان مرد خسته ی رو به رویش نشست ... حسین انگشت روی گونه ی پر گوشت و تپل او کشید و گفت:

- منم که خر... حالیم نیست دیگه ...بگو اون اصله کاری رو ...

romangram.com | @romangram_com