#حریری_به_عطر_یاس_پارت_6
*******
سرش را روی بالش جابه جا کرد و نگاهش را به سقف دوخت . تمام لحظات شب را به این لحظه فکر کرده بود. به لحظه ای که با خیالی آسوده در تنهایی شب ، میان رختخوابش به آریا فکر کند ... به عشقی که وجودش را پر کرده بود، عشقی ممنوعه اما شیرین ...همیشه وقتی به این جای افکارش می رسید عصبی می شد و به قولی همه ی افکار دلنشینش زهر می شد ... اصلا آریا با آن اتومبیل آخرین سیستم و آن تیپ و قیافه چه به او؟! اما دل بود دیگر و نمیشد کاری کرد ...
چشم بست... تصویر آریا همه چیز را تحت الشعاع قرار می داد ، حتی بدجنسی های ذاتی زری را ... زری که این روزها بد روی اعصابش بود ... از وقتی ندیده و نشنیده خواستگاری برادر زاده ی او را رد کرده بود زری از این رو به آن رو شده بود ... البته نه این که قبلا زری خوب بوده باشد، نه! اما دیگر به بدی این روزها هم نبود ... به پهلو چرخید و دوباره تصویر آریا پشت پلک هایش جان گرفت ...قد بلند و چهار شانه .. اصلا غرور و صلابتش حریر را دیوانه کرده بود! ... با یادآوری اخم های همیشه درهم و چهره ی جذابش آب دهانش را قورت داد و از این پهلو به پهلوی دیگر چرخید ... با هر بار یادآوری قلبش به شدت در سینه می کوفت و نفسش تکه تکه می شد... تحمل این همه هیجان را نداشت ... لحاف را مچاله کرد و در آغوش گرفت .. سرش را در آن فرو برد و زمزمه کرد:
- خیلی دوستت دارم آریا کاش می تونستم یه جوری بهت بگم... کاش خودت از نگاه های زیر زیرکیم می فهمیدی ...
نفسش را با آهی پر از حسرت بیرون داد. لحافش را باز کرد و بدن خسته اش را زیر آن کشید... لبخند هنوز روی لبهایش بود که کم کم با یاد و خیال آریا، خواب چشمانش را در ربود ...
×××××××××
زری هیکل چاقش را تکانی داد و رو به حسین که در فکر فرو رفته بود و کم کم پلک هایش بسته می شد، گفت:
- به چی فکر می کنی ؟
حسین خواب آلود پشت به او کرد و جواب داد:
-هیچی .. بگیر بخواب ...
زری کلافه از حرفی که می خواست بزند، با ترسی که از عکس العمل او داشت، نفسی عمیق کشید و گفت:
- حسین؟
حسین بی حوصله جواب داد:
-چیه؟ چرا نمی ذاری کپه ی مرگمو بذارم ... باز از کی شکایت داری ؟ اون حسام ننه مرده رو که پریروز آش و لاش کردم ... باز چیه؟ کی چی کار کرده؟
زری که قصد داشت امشب به هدف اصلی اش برسد و آن چه مقصودش بود را بیان کند با نرمشی خاص کنار گوش او زمزمه کرد:
-آخه من کی گفتم بری بچه رو اونجوری بزنی ؟ من فقط گفتم حسام دایم تو کوچه ست ... من نمی تونم جمعش کنم ...
حسین متعجب از این همه انعطاف به سمتش برگشت و همان طور که خیره به او می نگریست گفت:
romangram.com | @romangram_com