#حریری_به_عطر_یاس_پارت_5


-حسام تو رو خدا... بازم دلت کتک می خواد؟ ... ببین جونت سیاهه بازم روت کم نمیشه؟

حسام با تخسی سری بالا انداخت و گفت:

- نچ...

کلید را در قفل انداخت و وارد حیاط شد . کسی در حیاط کوچک خانه نبود .آرام گامی به جلو برداشت و رو به برادرش گفت:

- تو رو خدا زود بیا .. باشه داداشی ؟

حسام باشه ای سرسری گفت و به سمت انتهای کوچه دوید .. هنوز در را پشت سرش نبسته بود که صدای زری در گوشش پیچید:

- به به خانوم مهنس، بعد از این ... بالاخره دست از یللی تللی برداشتی و تشریف آوردی خونه .. خانوم قدم رنج فرمودین ... پا رو تخم چشمای بنده گذاشتین ..

حریر بی صدا آب دهانش را قورت داد و با ضعفی که ته دلش می نشست، آرام جواب داد:

-سلام مامان زری ...

کلامی که از آن بیش از اندازه متنفر بود .. اما به اجبار پدرش باید زری را به این نام صدا می زد ..

زری دست به کمر زد و هیکل چاق و فربه اش را تکانی داد و بالحنی طلبکارانه گفت:

-سلام و زهر مار ... سلام و حناق ... من موندم این دانشگاه رفتنت واسه چیه ... اصلا نمی دونم چرا باید این حسین خیر ندیده این همه پول بی زبون رو خرج توی دست و پا چلفتی کنه ... که چی خانم می خواد بره دانشگاه ... می خواد مهنس بشه ... می خوام صد سال سیاه نشه ... اون زنیکه هم واسه ما وصیت کرده ...

انگار کسی ته دلش را هم زد ... طاقت این یکی را نداشت .. توهین به مادرش !

زری دست گذاشته بود روی نقطه ضعفش ... درست جایی که بی شک حریر از آن نمی گذشت .. جواب تا نوک زبانش بالا آمد ... اما با یادآوری حسام ، حناق شد و بیخ گلویش چسبید ... اگر جواب می داد زری تا ساعتی دیگر زهرش را می ریخت و با آمدن پدرش بی شک این حسام بود که تاوان بلبل زبانی او را می داد ... مگر همین چند شب پیش نبود که زری تلافی حرف درشتش را سر حسام بیچاره خالی کرده بود و آن قدر چغولی برادر کوچکش را کرده بود که پدرش تا جایی که می خورد حسام را زده بود و وقتی خواسته بود جلوی او را بگیرد، خودش بیشتر از حسام کتک خورده بود .به همین خاطر،بی جواب از کنار زری گذشت و وارد خانه شد .. زری زیر لب ناسزای رکیکی داد و به سمت شیر آب رفت .. تمام تنش از حرص می لرزید ... اما باید تحمل می کرد .. تحمل می کرد و آخرین خواسته ی مادرش را اجابت می کرد .. می دانست زری آن قدر آزارش می دهد تا بخواسته اش تن دهد ... اما حریر بیدی نبود که با این بادها بلرزد ... او به مادرش قول داده بود .. چیزی تا رسیدن به آرزوهایش نمانده بود و باید تا آن موقع دندان به جگر می گذاشت ... چادر از سر برداشت و روی رخت آویز کنار اتاق آویزان کرد ..هنوز دکمه هایش را باز نکرده بود که زری وارد اتاق شد و به سمت کمد رفت ... تمام نفرتش را در نگاهش ریخت و از پشت سر به اندام ناقص او نگریست .. نمی دانست این زن چه در چنته دارد که پدرش آن قدر عبد و عبیدش است... فقط خدا را شکر می کرد که هنوز زری نتوانسته کاملا جای مادرش را دل پدرش بگیرد وگرنه که باید قید درس و دانشگاه را می زد ...زری در کمد را باز کرد و تلی از لباس های پدرش را میان اتاق ریخت و گفت:

- اینا رو اتو بزن .. بعدم شام عدس بار گذاشتم ... بابات تا یه ساعته دیگه پیداش میشه ... شامم دست خودتو می بوسه...

و به سمت اتاق خودش رفت ... اما قبل از ورودش به اتاق قوسی به گردنش داد و گفت:

-بهتره اول شامو رو به راه کنی بعد به اینا برسی ... باباتو که میشناسی.

romangram.com | @romangram_com