#حریری_به_عطر_یاس_پارت_4
- تو حواست باشه تا من بیام ... نذاری سرت کلاه بذارنا ...
و از جمع جدا شد و همانطور که شلوار رنگ و رو رفته اش را بالا می کشید، به سمت خواهرش دوید ...
حریر ابروهایش را از هم باز کرد و ازپشت پلک های پر مژه اش گفت:
-باز که تو کوچه ای...
حسام دندان قروچه ای کرد و با حرص گفت:
- دلم می خواد ... گور باباش کرده ... اگه یه بار دیگه چغولی کنه ...
حریر انگشت روی بینی اش گذاشت و گفت:
-هیش... می خوای مثل پریشب بابارو به جونمون بندازه ...
حسام با دندان های کلید شده گفت:
- یه روزی خودم می کشمش ...
از غیرت قلمبه شده ی برادرش،لبخند نمکینی بر لبهای حریر نشست و گفت:
- مگه پشه ست؟؟
و زیر چشمی نگاهی به اندام ریز نقش برادر کوچکش انداخت ... اندامی که همین دو شب گذشته زیر دستان پدرش سیاه و کبود شده بود ... سوزشی در جانش نشست . درست همان جایی که آثار شیلنگ باقی مانده بود .. دست حسام را گرفت و گفت:
-بیا بریم تو ... زودباش ..
حسام بادی به غبغب انداخت و گفت:
- تو برو منم یه کم دیگه میام ...
با بی قراری به چهره ی آفتاب سوخته و نترس برادرش نگاه کرد و گفت:
romangram.com | @romangram_com