#حریری_به_عطر_یاس_پارت_3
- مریم تو رو خدا بریم...
- من یکی که از کارای تو سر در نیاورم...
دست مریم را کشید و با عجله از کنار آریا و دوستانش دور شدند... همین که کمی دور شدند، نفسی از روی آسودگی کشید و با چشمانی که از خوشحالی برق می¬زد گفت:
- خدایا شکرت... همین که سالمه ممنونتم.
کف دست مریم محکم به پشت سرش کوبیده شد و با لحنی تمسخر آمیز گفت:
- حقا که همون حیوون گوش درازی. ببین چه طور ما رو مچل خودش کرده...
مقعنه¬ی بهم ریخته¬اش را مرتب کرد و به سمت ساختمان دانشکده به راه افتاد. مریم به دنبالش دوید و لبخند¬زنان گفت:
- چیه دوباره درس¬خون شدی... تو که داشتی می¬رفتی خونه؟
لبخندی شیطنت آمیز گوشه¬ی لبانش نشست و گفت:
- الان دیگه خونه کاری ندارم... اصلاً الان هیچ غمی ندارم...
ابروهای نازک و قیطانی مریم بالا پرید و لبخندزنان به سمتش رفت و گفت:
- پس بزن بریم.
***
وارد کوچه تنگ و باریک شد. رگه های سرخ رنگی از غروب خورشید در دل آسمان نقش های زیبایی انداخته بود و هوا رو به تاریکی می رفت ... کوچه هنوز هم شلوغ و پر رفت و آمد بود ...نگاهش به سمت کپه ای از بچه ها که انتهای کوچه دورهم جمع شده بودند و بازی می کردند کشیده شد ... با گردنی کشیده دنبال برادرکوچکش که تا این موقع در کوچه پلاس بود گشت... امیر تپل با دیدن نگاه او رو به حسام کردو گفت:
- هی حسام آبجیت داره پی ات می گرده ...
حسام که تمام توجه اش به بازی بود سر بلند کرد و با دیدن حریر گفت:
romangram.com | @romangram_com