#حریری_به_عطر_یاس_پارت_2


- وایسا ببینم، داری کجا می¬ری؟

این بار اشک تا پشت پلک¬هایش آمد و کافی بود پلک برهم زند تا چهره¬اش بارانی شود. به سختی بغض گلویش را فرو داد و زیر لب زمزمه کرد:

- خونه.

- دِ... آخه خره... چرا حرف تو اون کله¬ت فرو نمی¬ره؟

نگاه پر از غمش را به او دوخت گفت:

- کاش یه کم درکم می¬کردی. یه کم منو می¬فهمیدی.

و بالاخره طاقت از کف داد و اجازه جاری شدن اشک¬هایش را داد. مریم پشیمان¬ از کلامش با کف دست محکم بر دهانش کوبید و گفت:

- بابا من غلط کردم، ببین آ...آ... اگه من دیگه چیزی بهت گفتم، نریز این اشکا رو حریر... به خدا جیگرمو خون کردی... وقتی این حال و روزت رو می¬بینم دیوونه می¬شم...

و محکم او را در آغوش کشید. گرمای آغوش مریم باعث شدباشدتی بیشتر از قبل اشک بریزد... دقایقی گذشت تا کمی آرام گرفت. اما این بار مریم فین¬فین کنان در گوشش زمزمه کرد:

- حریر، آریا!

آن چنان با شنیدن نام آریا به عقب چرخید که درد بدی را در ناحیه¬ی گردن احساس کرد. به خدا که آریا جان بود، آریا نفس بود، برای اوی بی¬نفس...

و ضربان بود برای قلبی که داشت از کار می¬افتاد ... باورش نمی¬شد آریا در چند قدمی او در حال سلام و احوال¬پرسی با دوستانش است و روحش خبر نداشت در دو قدمی¬ش دختری برای دیدنش پرپر می¬زند. خبر نداشت قلبی که دو روز بود به زور می¬زد و قامتی که به زحمت سرپا ایستاد بود با دیدن او جانی دوباره گرفته است. حالا حریر با نفس¬های عمیق تند¬تند هوای حضور او را می¬بلعید. تازه می¬فهمید در این دو روز چه قدر کم آورده است. توان و نیرویی عجیب در زانوهای لرزانش احساس می¬کرد. با صدای مریم به خود آمد:

- چیه عشقت و دیدی اشک و آهت تموم شد؟

بی¬اراده لبخندی بر لبانش نشست. دست او را محکم گرفت و گفت:

- بیا بریم اونور.

- ای بابا... معلوم هست تو چه مرگته؟... بابا این پسره همونیه که پنج دقیقه¬ی پیش داشتی براش اشک می¬ریختی.

کفری لبش را به دندان گزید و با تحکم گفت:

romangram.com | @romangram_com