#حریری_به_عطر_یاس_پارت_89
- بالاخره زری هم باید با این قضیه کنار بیاد.
و انگار مطمئن بود که تا ساعت خواستگاری هر جا باشد خود را می رساند ... نگاهی دور تا دور پذیرایی چرخاند ... وسایل خانه با وجود قدمت از تمیزی برق می زدند ... همه چیز را با سلیقه ی خودش چیده بود ...
حسین متوجه حضور او شد و نگاهی پدرانه و مهربان به سرتاپایش انداخت و لب هایش به لبخندی رضایتمندانه باز شد ...
-به به دختر گل بابا ... چه خوشگل کردی ؟
پر هیجان به سمت او پر کشید...
-الهی قربونتون برم به خوش تیپی شما که نمی رسم ...
حسین هم با آن پیراهن سفید و شلوار پارچه ای مشکی که تنها لباس پلو خوری اش بود و تنها در مناسبت های این چنینی به تن می کرد آراسته و مرتب دیده می شد ...
-بابا حریر؟
-جانم؟
-این پسره؟ یه کم دلم آشوبه...
انگار که مطمئن باشد بی تردید جواب داد:
-بابا بذارید بیان ...خودتون ببینید ... من چیز زیادی نمی دونم .. اما می دونم که وضع مالیشون خیلی خوبه ... پدرش فوت کرده و خودش با مادرش زندگی می کنن ... بابا من ..
شرم و حیا اجازه نداد بیشتر از این پیشروی کند ... می خواست بگوید "من دوسش دارم... من بهش اطمینان دارم ...بذارید بیان تا ببینید چه دامادی براتون انتخاب کردم" ...آریا می توانست در کنار عشق او را به نداشته هایش برساند ... خانه و ماشین آن چنانی ... مهمتر از همه پول ... چه قدر خوب بود که دیگر برای یک قران دو زار داخل کیفش حساب کتاب نمی کرد ... در رویا هایش مثل ریگ پول خرج می کرد و با ماشین ان چنانی این ور ان ور می رفت ... دیگر غم ها تمام می شد و خانمی می کرد ... برای حسام بهترین ها را می خرید ... حسام؟!
با فکر حسام پرسید :
- بابا حسام کجاست؟
حسین نگاهش را به چشمان زیبای دخترش دوخت و گفت:
- والا چی بگم ... صبح بهش گفتم یه امروز رو نرو بیرون واسه آبجیت خواستگار میاد ... رفت تو اتاقش، هنوزم بیرون نیومده ...
romangram.com | @romangram_com