#حریری_به_عطر_یاس_پارت_88
-همین دیگه ... امروزم با کلی فحش راهیم کرده بیرون ... دلم گرفته بود ببخشید ..
آریا با اخم نگاهش کرد و گفت:
- حالا اینایی که گفتی واقعیت بود دیگه ؟
چانه اش لرزید .. آریا هم باورش نمی شد این همه درد کشیده باشد. قطره اشک درشتی روی گونه اش چکید ... آریا نچی کرد و گفت:
- ای بابا ما رو باش که امروز اومدیم رو دیوار کی یادگاری بنویسیم ... دختر من خودم داغون بودم ...اَه تف به این شانس ..
-ببخشید ...
-بریم یه جای خوب ... یه چیزی بخوریم...ول کن این حرفا رو بچسب به پنج شنبه که مادرشوهر می خواد بیاد دیدنت ...
شنیدن نام مادر شوهر لبخند را بر لبان بی جان حریر نشاند ... تمام می شد آن همه بدبختی ... زری می دید که چه طور خوشبخت شده است .. حسام را هم با خود می برد ... نمی گذاشت زیر دست و پای زری بماند و تلف شود ... جرقه ای از شادی در قلبش زده شد و آتش خوشبختی روشن شد ... عجیب گرمایی داشت ... تنش به سان کوره ای گرم شد ... لبخند زیبایی بر لب هایش نشست .. قلب آریا برای اولین بار با دیدن نگاه شاد او ریتمی خاص گرفت و در سینه بالا و پایین پرید ... باورش نمی شد دچار چنین حالی شده باشد ... یک حس خوب زیر پوستش دوید و گفت:
- می خوام ببرمت یه جایی که غم دنیا رو فراموش کنی ...
حریر شیرین خندید ... آریا دست جلو برد و گونه اش را نرم نوازش کرد و گفت:
- می دونستی خیلی اسمت بهت میاد ...
و زیر لب چند بار زمزمه کرد :
- حریر ... حریر ..
*************
(پست بیست و هفت)
نگاهی دیگر از داخل آینه به خود انداخت ... چه قدر زیبا شده بود ... با آن شال آبی خوشرنگ که همین دیروز از سر بازارچه خریده بود، چشمانش رنگ آبی گرفته بود و پر شده بود از موج های خروشان... موج هایی که پر بود از عشق و نشان از درون پر از هیجانش می داد ... تمام دو روز گذشته را به تمیز کردن خانه گذرانده بود ...شسته بود و سابیده بود ... حیاط از تمیزی برق می زد ...با او بود ، دانه دانه برگ های درختان را هم می شست تا از تمیزی برق بزنند... آن چنان با جان و دل همه جا را شسته و سابیده بود که خودش هم خنده اش می گرفت... عجیب آن که از غر زدن های زری هم ناراحت نشده بود ..اصلا انگار صدای زری را نمی شنید ودر عالمی دیگر سیر می کرد ... زیر نگاه های سنگین و چشم غره هایش همه چیز را مرتب کرده بود و حالا خانه آماده بود برای پذیرش مهمان هایی که حریر برای آمدنشان لحظه شماری می کرد... آریا می آمد ،همراه مادرش ... باز لبخند نرم نشست کنج لب هایش ... چه شیرین بود فکر کردن به این موضوع . دستی به موهای خرمایی رنگش که از زیر شال کمی بیرون ریخته بود، کشید و دوباره آن ها را زیر شالش جا داد ... آرایش ملایمش باعث شده بود ، چهره اش کلی تغییر کند و حالا بی صبرانه منتظر این بود که چشمان متعجب و گرد شده ی آریا را ببیند . از سویی دلش می خواست در همان اولین نگاه به دل مادر آریا بنشیند ... یعنی می شد؟
نگاه دیگری به اندام خوش فرمش انداخت و چرخی زد ... در آن پیراهن حریر کرم رنگ به واقع مثل یک پری شده بود ...وقتی از مرتب بودن خودش کاملا مطمئن شد از اتاق بیرون زد .. پدرش روی مبل نشسته بود و تلویزیون تماشا می کرد و در برابر زری که از صبح عصبانی و پر حرص از خانه بیرون زده بود تنها یک جمله گفته بود :
romangram.com | @romangram_com