#حریری_به_عطر_یاس_پارت_87

حریر با کف دو دستش صورتش را پوشانده بود و بی امان گریه می کرد ... کاش کمی درکش می کردند ... دلش پر بود که حالا این گونه لبریز شده بود و کسی نمی توانست جلو دارش باشد .آریا کلافه دست جلو برد و شانه اش را تکان داد و گفت:

-دختر تو چت شد یه دفعه ؟ پر بود دلتا ...

شاید هیچ چیز به اندازه ی حرف های علیرضا اذیتش نکرده بود ... عفت و پاکدامنی برایش آن قدر با ارزش بود که حالا این چنین به هم بریزد ...گریه اش تمامی نداشت و این برای آریای بی حوصله کلافه کننده بود ...

-اه تمومش کن دیگه ... من خودم داغونم ... اون وقت تو هم با این اشکات داری کلافه ترم می کنی ..

چه قدر بدبخت بود که باید ناز دخترک را می کشید ... هنوز باورش نمی شد حنانه آن قدر راحت حریر را بپذیرد ... وقتی از شرایط حریر گفته بود حنانه با لبانی خندان استقبال کرده بود ..آمده بود تا برای آخر این هفته قرار خواستگاری بگذارد ... از طرفی پریناز دیوانه شده بود و داشت همه چیز را به هم می ریخت ... دیشب یک دعوای حسابی کرده بودند و کلی آریا را تهدید کرده بود که پیش مادرش می رود و همه چیز را می گوید... در دل ناسزایی رکیک حواله محمود کرده بود که این چنین پریناز از همه جا بی خبر را مطلع کرده بود و به جانش انداخته بود .. اصلا تقصیر خود احمقش بود که انقدر زود عاشق شده بود و از ترسش دخترک را عقد کرده بود که مثلا می رود خارج از دستش نپرد و حالا مثل سگ پشیمان شده بود ... روزی هزار بار به خود لعن و نفرین می کرد که خود را درگیر چه عشق کودکانه ای کرده است ... عشقی که حالا مثل طناب دار داشت خفه اش می کرد و حالا حریر مقابلش نشسته بود و داشت اشک می ریخت ... باید کمی ملایمت به خرج می داد ... اگر می خواست به آن چه در فکر وخیالش می پروراند برسد باید کمی وقت صرف می کرد ...دخترک منتظر کمی ملاطفت بود ... آرام دستش را جلو برد و دستان یخ زده ی او را میان انگشتانش گرفت و از روی صورتش پایین کشید ...

-بابا بگم غلط کردم راضی می شی... خیلی نازک نارنجی دختر...

لب های حریر از شدت گریه سرخ و تربچه ای شده بود و چشمانش به قدری زلال و شفاف شده بود که یک لحظه قلب آریا در سینه از حرکت باز ایستاد ... دخترک واقعا زیبا بود ... یک زیبایی خاص که آدمی را بدجور به فکر وامی داشت . حالا این اشک ها باعث شده بود زیبایی اش دو چندان گردد... خون به صورتش دویده بود و سرخی لب ها و گونه هایش از او یک پری روی به تمام معنا ساخته بود .. آریا دقایقی میخ این همه زیبایی شد و لب زد:

- حریر ...

چشمان حریر پر اشک به او دوخته شد... آریا با مهربانی غیر ارادی گفت:

-چرا این جوری گریه می کنی؟

سد دل حریر شکست ... کلمات با سرعت به سمت زبانش جاری شد ...

-من خیلی بدبختم آریا .. خیلی ... وقتی مامانمو از دست دادم یه دختر بچه ی بی پناه بودم ...هیع.... اما تازه باید مادر ی می کردم چون داداشم از من خیلی کوچیکتر بود و احتیاج به مراقبت داشت... محبت می خواست ... مادربزرگم همش می گفت ننه شما یتیمید باید هوا همو داشته باشید ...هیع... از همون موقع شدم مادر ... یه مادر که خودش خیلی کوچیک بود ... بابام دیوونه شده بود ... می رفت تو اتاقش همش صدای گریه هاش می اومد ... واسه اونم باید محبت خرج می کردم... اخه اونم عاشق بود ... زنش مرده بود و عزا دار شده بود ... هیع...

آریا دستمالی برداشت و به سمتش گرفت ... اشک های حریر بی امان می بارید ...انگار دلش حسابی پر بود .دستمال را گرفت و پشت پلک هایش کشید .... و بی آن که بخواهد ادامه داد:

-وقتی یه کم حالش خوب شد زری رو آورد ... قرار بود زری مراقبمون باشه ... مادرمون باشه ... اما نشد ... نشد که مادر بشه برامون ..تا مادر بزرگم زنده بود زری کاری به کارمون نداشت ... خوب بود ...ادای مادرا رو خوب در می آورد ... اما مادر بزرگم که مرد زری هم عوض شد ...فرق کرد ...هر چی حسام بزرگتر می شد و زحمتاش بیشتر ، زری هم اذیتاش بیشتر می شد ... از مدرسه که می اومدم تازه کارم شروع می شد ... لباس های کثیف حسامو می شستم ... دستام اونجوری جون نداشت ... شبا از ذق ذقش خوابم نمی برد... می خواستم مشق بنویسم اشکم در می اومد ...هیع...اما واسه داداشم جونمم می دادم ... مثل بچه ی خودم بود ... خودم بزرگش کرده بودم ... اما زری فقط به فکر خودش بود ... البته به بابام خوب می رسید .. حواسش به بابام بود ... بابامم انگار راضی بود ... همین که با خیال راحت از خونه می رفت بیرون و نگران ما نبود براش کافی بود ... اما نمی دونست این منم که دارم جون می کنم واسه حسام ... زری فقط خانمی می کرد ... جرات حرف زدن نداشتم که بدون استثنا سر حسام خالی می کرد ... انگار نقطه ضعفمو پیدا کرده بود ... حسام بزرگ تر شد و زری جای پاش تو خونه مون سفت تر شده بود ... بابام بی اجازه ش آب نمی خورد... تا این که ... تا ...

آریا اخمی کرد و گفت:

-خب؟

نباید از حضور علیرضا حرفی می زد ...


romangram.com | @romangram_com