#حریری_به_عطر_یاس_پارت_90
حریر به سمت اتاق نگاهی انداخت و با نگرانی پرسید :
- الان می رم پیشش ... بابا؟
-جانم؟
با تردید و من من کنان گفت:
-می ... می ترسم ...
حسین نگاه نگرانش را خواند ... می دانست حریر نگران رفتار زری است ...
-نترس باهاش صحبت کردم ... حرفی نمی زنه ... باهاش اتمام حجت کردم...
-آخه نکنه تلافیه علی رضا رو ...
-نه نترس دیشب علیرضا پیغام داده ...
رنگ از رویش پرید ... چرا بی اختیار بند دلش پاره شده ... قلبش هری فرو ریخت ... این چه حالی بود؟! منتظر به پدر ش نگاه دوخت ...
-از آقایی این پسر هر چی بگم کم گفتم...با زری حرف زده ...گفته اشتباه کرده و دیگه چشمش دنبال تو نیست... به زری گفته عمه اگه بشنوم به خاطر من حریر و رو اذیت کردی دیگه نگات هم نمی کنم.. زری مثل توپ پر بود اما نمی دونم علیرضا چی بهش گفته بود که آروم شد...
برای لحظاتی نفس در سینه ی حریر بند آمد ... خود را مدیون علیرضا می دید ... خوب افسار زری را کشیده بود، وگرنه که زری با آن زبان پر از نیش و کنایه امروز آبرویش را می برد... البته تهدید های پدرش هم کار ساز شده بود و زری در این چند روز گرچه که کم غر نزده بود اما نوع رفتارش نگران کننده نبود ... اما حالا علیرضا ... دلش برای او هم می سوخت اما خیالش راحت بود که دختر برای علی کم نیست ... حداقل یه چندتایشان را در همین محله ی خودشان می شناخت ...یکی از آن ها همین معصومه دختر اقدس خانم بود که دیوانه ی علیرضا بود ... خیلی راحت از چشمانش می شد خواند که چه قدر علیرضا را می خواهد ... نفسش را به آسودگی بیرون داد و خواست از جایش برخیزد که حسین مچش را گرفت ... به چشمان نگران پدرش خیره شد که حسین گفت:
- حریر بابا جان می دونی با یه همچین خانواده ای وصلت کردن ممکنه بعدها اذیتت کنه ؟می دونی به همین راحتی هایی هم که فکر می کنی نیست ...
لب هایش را جمع کرد و جواب داد:
- بابا بذارید یه بار هم که شده شانسمو امتحان کنم...
حسین شرمنده گفت:
-می دونم از همه چی خسته شدی ...می دونم انقدر تو زندگی براتون کم گذاشتم ... انقدر نداری کشیدید ... انقدر کمبود دارید که نمی تونم هیچ کدومو جبران کنم ، اما نکنه که از چاله درآی و تو چاه بیفتی ... بابا این جور زندگیا قِلق خودشو داره ...راه و رسم خودشو داره ... اگه یه وقت نتونی چی؟
romangram.com | @romangram_com