#حریری_به_عطر_یاس_پارت_75
نگاهی زیر چشمی به پدرش انداخت ...
-زری من ناهار نمیام خونه ... ها .
زری با لحنی طلبکارانه گفت:
- وا یعنی چی؟ نه خیرم ... همین که الان داری می ری سرکار بسه مونه .. بیا خونه ناهار بخور بعد دوباره برو...
حسین اخم هایش را درهم فرو برد و همان طور که لقمه ی کوچکی می گرفت جواب داد:
-زن زور نگو ... من از اون سر شهر چه جوری بکوبم بیام خونه واسه یه لقمه نون ...همون جا یه چیزی می خورم، عوضش شب زودتر میام ... نمیخواد نگران باشی ...
و از ذهن حریر گذشت " چه قدرم که نگرانه ... اگه نگران بود که هنوز سرپا نشده نمی فرستادتون سرکار"
کفری لب هایش را جمع کرد تا چیزی نگوید ... صدای زری از همان دیشب در سرش دنگ دنگ می کرد " همه چی ته کشیده ... چند پیمونه برنج بیشتر نداریم ... دیگه بقالی سرکوچه هم نسیه نمی ده بهم .... انگار بو برده تو خونه نشین شدی ... من نمی دونم چرا هر کی میاد عیادت کنگر می خوره و لنگر میندازه ... بابا یکی نیست بگه تو این دوره زمونه یک کاره یه کمپوت می گیرین دستتون و میرین ملاقات مریض که چی بشه؟ ... به خدا مردم بس که پختم و دادم این قوم و قبیله ت خوردن "
و پدرش فقط نفس عمیقی کشیده بود و حالا صبح علی الطلوع شال و کلاه کرده و اماده رفتن به سر کار می شد ... زری ابتدا کمی غر زده بود " هنوز خوب نشدی ... کجا ایشالا ؟"...
اما حالا داشت لیست خرید اماده می کرد تا حسین شب دست پر برگردد...
زندگی شان شده بود فقط "ندارم ... نمی تونم... نمیشه ..."
از همان دیشب غصه اش گرفته بود ... حالا که عشق اریا روز به روز بیشتر می شد و او به این وصلت امیدوارتر، غم عظیمی روی دلش سنگینی می کرد ... غم نداشتن... نداری و فقر...
انگار تازه اوله بدبختی هایش بود ... اوله بی آبرویی ... اگر اریا پا پیش می گذاشت چه باید می کرد؟ حالا که به این نقطه رسیده بود تازه آن همه فاصله ی طبقاتی را به عینه می دید ... ماشین گرانقیمت آریا کجا و تاکسی درب و داغان پدرش کجا ؟ خانه ی بالا شهر آن ها کجا و خانه ی کوچک و محقرانه ای این ها کجا؟ اصلا کلاس و خانواده ی آریا کجا و زری و بددهنی هایش کجا؟ وای که داشت دیوانه می شد ... آن قدر گوشه ی ناخن هایش را کنده بود که همه اش زخم شده بود ... پوست لبش قاچ قاچ و خون افتاده بود ...اعصابش به شدت تحلیل رفته بود و دایم ضعف داشت ... همین دیشب کبودی زیر چشم هایش را دیده بود ... در عین خوشبختی به شدت احساس بدبختی می کرد... زمانی ارزویش ، داشتن اریا بود و حالا که او را داشت احساس می کرد بدبخت ترین دختر روی زمین است ... حس حقارت در برابر اریا داشت بیچاره اش می کرد ... چیزی که روزهای اول نمی دید ... اما حالا هر چه به اریا بیشتر نزدیک می شد این حس بیشتر در وجودش ریشه می انداخت ... وقتی آریا گفته بود به خونواده ت اطلاع بده ... رنگ از رویش پریده بود و به من من افتاده بود ... اصلا اریا بیاید به ان محله که چه بشود؟ بارها و بارها تصویر مادر اریا را در ذهنش تجسم کرده بود ... آیا این چنین زنی پا به آن محله می گذاشت ؟... با حس طعم خون در دهانش فهمید که باز در میان افکار پریشانش، لب هایش به تاراج دندان هایش رفته است... حسام دستش را کشید و آرام گفت:
- آبجی کلاس نداری؟
او هم با همان لحن جواب داد:
-نه امروز ظهر کلاس دارم ..
-پس صبحونه ی منو بده .
romangram.com | @romangram_com