#حریری_به_عطر_یاس_پارت_63


- چیز خاصی نمی گفت ... پرسید چرا این چند روز غیبت کردم...

-اون وقت به ایشون چه ربطی داره ...

شانه اش را بالا انداخت... جوابی نداشت .. اریا کلافه دست پیش برد و دست او را که روی پاهایش بود محکم گرفت ... حریر بی اختیار از جا پرید .. انگار برق دویست و بیست ولت به او وصل کرده بودند...خواست انگشتانش را بیرون بکشد که آریا محکم تر آن ها را نگه داشت و با خشونت گفت:

- این آخرین بارت باشه با پسرای دانشگاه تیک می زنی ... اگه یه بار دیگه ببینم شاید عکس العمل دیگه ای نشون بدم...

نفسش از این همه تعصب و غیرت بند آمد... به نظرش این حس شیرین و لذت بخش بود... اما باید او را از اشتباه خارج می کرد. با لحن دلخوری گفت:

- من با هیچ کس تیک نمی زنم...

پوزخندی بر لبان اریا نشست .. و زیر لب گفت:

- پس الان داری چی کار می کنی ؟

تن حریر یخ کرد و عرقی سرد بر وجودش نشست... آرام انگشتانش را بیرون کشید و به حالت قهر رو به پنجره چرخید .. اریا چادرش را کشید و گفت:

- هی ... من خیلی ازت خوشم اومده ...

دیگر از آن لذت دقایقی پیش خبری نبود .. اریا شخصیتش را لگدمال کرده بود ... راست گفته بود اگر تیک نمی زد داخل اتومبیل او چه می کرد؟ از رک گویی او عجیب دلش گرفته بود .. بدجور ذوقش را پر پر کرده بود...اما با وجود همه ی این ها حریر هنوز هم او را می خواست با تمام وجود ... حاضر بود خرد شود اما اریا را داشته باشد ...بغض بی اختیار وجودش را پر کرد و گلویش را گرفت ... اما اریا سرعت بیشتری گرفت و گفت:

- من زیاد اهل ناز کشی نیستما...

مغرورانه داشت به اولتیماتوم می داد ...حس بدی داشت و قلبش شکسته بود ... در خیالاتش چیزهای دیگری را پرورانده بود.بی اختیار به یاد علیرضا افتاد ... چه قدر با او نرم و ملایم برخورد می کرد... درست مثل شی ای شکستنی ... نگاهش نوع خاصی از مهربانی داشت که هنوز نتوانسته بود در چشمان آریا آن را بیابد ... با صدای اریا به عقب برگشت و در چشمان او خیره شد...

– دلم می خواست بزنم فکشو بیارم پایین...

لبهایش جمع شد .. نمی توانست حرفی بزند ... مگر عاشق همین تکبر و غرور او نشده بود ...لحن صدای آریا سرد و بود خشک... تند بود و خشن اما او عاشق بود ... برای فرار از آن خانه و همه ی کمبودهایش عاشق کسی شده بود که با تک تک کلماتش او را می آزرد... شاید هم علیرضا او را بد عادت کرده بود و توقعش را از عاشقی بالا برده بود ...

اریا بی توجه به رنگ نگاهش گفت:

- بریم یه چیزی بخوریم ...

romangram.com | @romangram_com