#حریری_به_عطر_یاس_پارت_64
××××××××××
نفس هایش تند شده بود و به سختی بالا می آمد .... از فشاری که متحمل شده بود حس می کرد تک به تک رگ هایش در حال پاره شدن است ... کلاه کاسکتش را از سر بیرون کشید و چند بار نفسش را محکم و پی در پی بیرون داد... خدایا داشت خفه می شد .. وقتی اتومبیل گرانقیمتی که حریر سوارش شده بود ، مقابل رستورانی شیک و بزرگ در نقطه ای از بالای شهر ایستاد او هم موتورش را خاموش کرد و گوشه ای دورتر از آن ها نگه داشت...تمام مسیر را که در تعقیب اتومبیل بود ذهنش درجنگ و جدال بود... تمام مدت موتورش را که به زحمت و بی کمک پدر خریده بود با آن اتومبیل شیک و گرانقیمت مقایسه کرده بود ...بارها دیده بود که حریر با چه تحقیری به او وموتورش نگاه می کند ...حالا دلیل تمام آن تحقیرها و پس زده شدن ها را می فهمید... خودش را با جوانک در ترازوی مقایسه گذاشته بود و دست آخر خسته و نالان از این همه تفاوت عقب نشینی کرده بود... مرد جوان از اتومبیل پیاده شد . حریر هم پیاده شد و کنار او ایستاد ... تا این جای کار بی نفس به تماشای آن ها پرداخته بود اما وقتی مرد دست حریر را گرفت خفه شده بود... با حس این که فضای اطرافش خالی از هوا شده است چنگ به یقه ی پیراهنش زد ... مثل ماهی بیرون افتاده از آب لب هایش باز و بسته شد ... بی اراده گامی به جلو گذاشت... حریر آن جا چه می کرد؟... باورش نمی شد دختر نجیب و سر به راهی که همیشه از زیر نگاه های او فرار می کرد انقدر راحت خود را به دست ان مرد بسپارد... باید می رفت و دخترک را زیر مشت و لگدش می کشت... اما همزمان با حرکت پاهایش صداها در مغزش پیچید" فقط یه چیزی علی ... تند نرو ... ببین با کیه ... داره چی کار می کنه ... زود عکس العمل نشون نده ... ممکنه خیلی چیزا ببینی ... اما قرار نیست دیوونه بشی ... اگه حریر رو می خوای یه کم خونسرد باش ... بهم قول بده علی" صدای حسن باعث شد قدمش همان جا خشک شود ... بی اراده درست مثل یک مجسمه به عقب برگشت... باید بیشتر از این دستگیرش می شد ... حریر و مرد جوان وارد رستوران لوکس شدند و او کمی خود را میان اتومبیل های پارک شده کشید ... چهره ی حریر از همان جا راضی و آرام به نظر می رسید... خون در رگ هایش منجمد شده بود و بی نفس به تصویر مقابلش چشم دوخته بود ... به تصویری که دست های حریر روی میز در میان چنگال های آن مرد اسیر شده بود و به طرز مشمئز کننده ای نوازش می شد ...
********
(پست نوزدهم)
با صدای گوشی همراهش نگاه از تصویر مقابل گرفت... هنوز هم نفس هایش تکه تکه بالا می آمد...نام حسن کمی آرامش کرد و تماس را برقرار کرد ...
-الو علی ...
به زور صدایش را که خشک و خشدار شده بود از ته حلقش بیرون داد:
- حسن..
انگار حسن درد را در صدای او تشخیص داد که بلافاصله گفت:
- جانم داداش ..
-کاش ... می مردم...
حسن از شنیدن این کلمات لحظاتی سکوت کرد ... نمی دانست علی کجاست و چه می دید ؟ اما حالا از صدای او درد و ناراحتی را خوب حس می کرد ... اما باید چیزی در حد یک دلداری ساده بر زبان می راند ....
-داداش ... یه کم صبور باش ...
علیرضا کلافه چنگی به موهایش زد و نفسش را محکم و عمیق بیرون داد ...
-دارم از حرص میمیرم... اگه حرفای تو نبود الان اون رستورانو روی سرشون خراب می کردم...
-داداش... عزیز من ... علی آقا ... چرا این جوری می کنی .. من که قبل رفتن بهت گفتم پیه همه چی رو به تنت بمال ... مگه نگفتم ممکنه خیلی چیزا ببینی ... اما تو ...
romangram.com | @romangram_com