#حریری_به_عطر_یاس_پارت_62
- ممنون ... امرتونو بفرمایید ...
مسعود با خجالت سرش را پایین انداخت و محجوب اما مردانه گفت:
-چند روز بود نبودید یه کم نگران شدم...
بی اختیار ابروهایش بالا پرید و آرام زیر نگاه های خیره آریا جواب داد:
- پدرم یه کم حال ندار بودن ...
و سپس همان طور که چادرش را مرتب می کرد ادامه داد :
- ممنون از لطفتون اگه امری نیست من عجله دارم ...
عطر یاس در مشام مسعود پیچید و او را که مست شده بود از خود بی خود ساخت ... او عاشق این دخترزیبا و نجیب شده بود... دختری آرام و ملیح ... دختری که با ورود و خروجش به کلاس عطر یاس ملایمی را به همراه داشت..حریر کمی خود را عقب کشید و با ملایمت از او دور شد... چرا نتوانسته بود حرف دلش را بزند؟ ... مدت ها بود که مهر این دختر را به دل گرفته بود ... اما جرات پیشروی نداشت و چند بار به بهانه جزوه و سوال به او نزدیک شده بود ... سرش را پایین انداخت و به سمت کلاس برگشت تا وسایلش را بردارد و متوجه نگاه خصمانه آریا نشد...
حریر وارد حیاط محوطه شد . نمی دانست چه باید بکند ... ایستادن در آن جا درست نبود ... همیشه فاصله ی کلاس ها را به نمازخانه یا کتابخانه دانشکده می رفت و وقت می گذراند ... اما امروز روز دیگری بود ... با صدای گوشی همراهش آن را از کیفش بیرون کشید و با دیدن پیام بلافاصه آن را باز کرد" ماشین تو خیابون پشتی دانشگاه ست برو تا منم بیام..."
شوقی عظیم وجودش را پر کرد... این که مورد توجه خوشتیپ ترین و جذاب ترین پسر دانشکده قرار گرفته است باعث می شد در پوست خود نگنجد ...
ارام از دانشگاه بیرون زد و در پیاده رو به راه افتاد ... به کوچه ی پشتی که رسید چشم چرخاند و با دنبال اتومبیل آریا گشت ... با دیدن اتومبیل به سمت آن راه افتاد وهنوز گامی مانده بود تا به آن برسد که صدای ریموت و روشن و خاموش شدن چراغ های آن باعث شد با لبخندی نمکین به عقب برگردد. آریا به سمت اتومبیل اشاره کرد و آرام گفت:
- بشین دیگه .
با لحن عصبانی آریا لبخند از روی لب هایش پر کشید و آرام به سمت اتومبیل رفت .. روی صندلی که نشست باز هم بوی خاص چرم و ادکلن تلخ آریا در مشامش پیچید ... پلک بست و نفسی عمیق کشید ... آریا در را باز کرد و کنارش نشست ... زیر لب سلامی داد که بی جواب ماند... چهره ی درهم و عصبانی آریا باعث شد سکوت کند ... آریا با همان تیپ مغرور و ابروهای گره خورده اتومبیل را از پارک بیرون آورد و وارد خیابان شد .. با صدای سرد و خشن آریا به خود آمد:
- این مرتیکه چی می گفت بهت؟
گیج و منگ نگاه به او دوخت که اریا بی حوصله گفت:
- ساجدی رو می گم ... با نگاهش داشت می خوردتت ...
دلش از غیرتی شدن آریا غنج رفت .. باور این امر برایش سخت بود اما آریا برایش رگ غیرت قلمبه کرده بود ... لب به دندان گرفت و آرام جواب داد:
romangram.com | @romangram_com