#حریری_به_عطر_یاس_پارت_61
برگشت پریناز یعنی نابودی نقشه هایش ... مشتش را چندین و چند بار دیگر روی فرمان کوبید ... پریناز برگشته بود و این اوج بدبختی بود و او این بدبختی را مدیون محمود بود... حالا دیگر به هیچ چیز فکر نمی کرد الا کینه ای که از محمود به دل گرفته بود ... آریا نبود اگر حریر را زیر پا له نمی کرد ... حالا دیگر به یک چیز فکر می کرد " تصاحب حریر"
××××××××
(پست هجده)
انگشتان لرزانش را درهم قفل کرد تا بتواند کمی فقط کمی از آن همه هیجان را مهار کند ... گوشه ی چادر را کمی جلو کشید و چهره ای گلگون شده اش را در پناه آن مخفی ساخت .. دهانش از هیجان زیاد خشک و گس شده بود و نفسش بالا نمی آمد ... نگاهش چند بار زیر چشمی به سمت در کلاس رفت و برگشت ... اما طبق معمول هنوز خبری از مریم نبود... تپش های قلبش بی امان شده بود ... با صدای گوشی همراهش دست داخل کیفش برد و آن را بیرون کشید ... پیامکی از شماره ای ناشناش روی صفحه نمایان شد... با همان انگشتان لرزان پیامک را باز کرد و با دیدن متن پیغام ،نفس باقی مانده را هم از دست داد..." می دونستی خیلی خوشگلی؟" توانایی پذیرش آن همه هیجان را نداشت...
سرش را آرام به عقب برگرداند ... آریا بی توجه به او سر در گوشی اش داشت ... اما بلافاصله با صدای پیامکی دیگر به سمت گوشی برگشت و دوباره مرتعش تر از قبل پیام را باز کرد ... "بعد کلاس بیرون منتظر باش "
بی اختیار انگشتانش چنگ قلبش شد ... اصلا امروز از همان کله ی سحر داشت سورپرایز می شد ... آریا به محض ورودش به محوطه ی دانشگاه غافلگیرش کرده بود .. او که ابتدا فکر می کرد اریا برای گرفتن جزوه اش پی او آمده است کمی دلش گرفت اما وقتی او گفت:
- شماره تو بنویس بهم بده ...
کیلو کیلو در دلش قند آب شد ...
اجازه ناز کردن به خود نداده بود و بلافاصله شماره را در اختیارش گذاشته بود ..دلش نمی خواست به خاطر این ناز و عشوه های دخترانه آریا را از دست بدهد ... پسر مغروری که ممکن بود خیلی راحت از دستش بدهد و حالا با پیامک هایی که برایش فرستاده بود بی شک اشتباه نکرده بود. حالا که خیالش از علیرضا راحت شده بود باید آریا را خیلی زود به دست می آورد ... دو روز گذشته از علیرضا خبری نبود و حتی برای احوالپرسی پدرش هم نیامده بود ... بی اختیار لبخند بر لبانش نشست ... با صدای پیامکی دیگر بلافاصله نگاه به گوشی انداخت اما این بار پیام از مریم بود ... بلافاصله متن پیام را باز کرد و تند تند شروع به خواندن آن کرد" حریر جان ببخشید بدجور سرما خوردم ... اگه میشه خوب جزوه بنویس امروز نمی تونم بیام" تمام ذوق و شوقش پرید و تند تند نوشت" کاش این جا بودی ... کنارم... خیلی به حضورت احتیاج داشتم. " و پیام را فرستاد... به دقیقه نکشید که جواب رسید" منم خیلی دلم تنگ شده برات.. اما خیلی حالم بده ... کاش می تونستم بیام... خبری شده؟" به یک نه اکتفا کرد و آن را برای مریم فرستاد ...
کلاس که تمام شد آرام جزوه هایش را برداشت و داخل کیفش گذاشت .. ساعت بعد را کلاس نداشت و درست تا ساعت دو بیکار بود تا کلاس بعدی شروع می شد ... از جایش بلند شد و چادرش را مرتب کرد و زیر نگاه آریا از کلاس خارج شد ... هنوز راهرو به انتها نرسیده بود که با صدایی در جایش ایستاد .. –خانم مقدسی ... ببخشید یه لحظه ...
به عقب برگشت و نگاهش به صورت گر گرفته ی مسعود خیره ماند ... همزمان آریا از کلاس خارج شد و با دیدن آن ها خیره شان شد .. اما مسعود به توجه به اطرافش گفت:
- سلام...
آرام و شرمگین لب زد:
- سلام...
مسعود دلش برای این همه زیبایی پر کشید:
- خوبید؟
چشمانش را گرد کرد و گفت:
romangram.com | @romangram_com