#حریری_به_عطر_یاس_پارت_60
بعد از ساعت هااخم و ناراحتی لبخند محوی روی لب هایش نشست... اصلا وقتی راهی برای رسیدن به حریر باز می شد جان به تنش می آمد و دوباره میشد همان علیرضا... همان علیرضا که همه به سرش قسم می خوردند... حسن شیرین خندید و گفت:
- داداش بد عاشقیا... بخند که دنیا به روت بخنده ...
لبهایش بیشتر کش آمد... انگار دوباره زنده شده بود ...
××××××××××
(پست هفده)
در را باز کرد و روی صندلی کنار راننده نشست.. آریا زیر چشمی نگاهش کرد و گفت:
- توی عوضی بودنت شکی نداشتم اما حالا دیگه مطمئن شدم .
لب هایش را جمع کرد و به بیرون خیره شد ... بی شک تنها و درست ترین کاری که کرده بود همین بود .. شک نداشت ... اما بهترین رفیقش را رنجانده بود ... آریا با هر دو مشت محکم روی فرمان کوبید و گفت:
- دِ لعنتی یه زری بزن دیگه ...من بهت اعتماد کرده بودم...
نفسش را بیرون داد ... جای انکار نبود ... می دانست با بازگشت پریناز، آریا می فهمد که آمدن او از کجا آب می خورد ... می دانست ... اما خودش خواسته بود ...در این یکی دو روز تنها چیزی که به فکرش رسیده بود تا مانع از عمل آریا شود بازگشت پریناز بود ..برای همین به پریناز زنگ زده بود و گفته بود اگر دست نجنباند به زودی اریا شرط مادرش را می پذیرد... حرفی از حریر نزده بود ... احتیاجی نبود .. همین که پریناز احساس خطر می کرد کافی بود ..پریناز بر می گشت و خود به خود دست و پای آریا بسته میشد...
دیگر توان اشتباه کردن نداشت... همان یک بار برای هفت پشتش بس بود ... همان یک بار شده بود کابوس شبهایش ... همان یک بار که دختری بی گناه تا مرز خودکشی رفته و برگشته بود ... این بار اجازه نمی داد حریر ، نازی دیگری شود ... حریر حیف بود ... همان روزها بود که پشت دستش را داغ گذاشته بود ... تمام مدت عذاب وجدان بیخ گلویش را چسبیده بود و نمی گذاشت دیگر راه را به اشتباه برود ...در افکارش غرق بود که آریا خشمگین به سمتش چرخید و در برابر سکوتش بی مهابا مشتی را نثار صورتش کرد ... خون از دماغش شره کرد و روی پیراهنش نشست... دست زیر بینی اش کشید ... نگاه بهت زده اش روی چهره ی آریا نشست...اما آریا عصبی تر از این حرف ها بود ...
-لعنتی آشغال هر چی رشته بودم پنبه کردی ... الان دیگه حساب بی حسابیم ... بزن به چاک ... دیگه نمی خوام ببینمت .. می فهمی ...
چهار انگشتش زیر بینی اش نشست و خون را که چکه چکه پایین می ریخت سد کرد و گفت:
- این مشت ارزش اینو داشت که یکی رو بیچاره نکنی ...
و با دست دیگر دستگیره ی اتومبیل را کشید و بلافاصله پیاده شد ...
آریا کلافه نگاه به رو به رو دوخته بود و عصبی تر از همیشه به دنبال راهی جدید می گشت ... رسما بیچاره شده بود ... محمود لعنتی تمام کاسه کوزه هایش را شکسته بود ..از دست محمود حسابی عصبانی بود ...نفرت تمام وجودش را پر کرده بود ...یک مشت راضی اش نمی کرد ...حالا که ضربه خورده بود تا ضربه ای سهمگین نمی زد راحت نمی شد... سرش را تهدید وار تکان داد و با دندان های کلید شده زیر لب غرید:
- چشمت این دختره رو گرفته نفله ... بلایی سرش بیارم که به کرده ی خودت پشیمون بشی ...
romangram.com | @romangram_com