#حریری_به_عطر_یاس_پارت_59
-بابا لا مصب اگه شبی نصفه شبی درد امونت رو برید می خوای چی کار کنی ؟
علی با اندوهی عمیق نگاهش کرد و گفت:
-دلم می خواد بمیرم می فهمی بمیرم ...
و به قصد بیرون رفتن از درمانگاه از کنار او گذشت ..حسن به دنبالش دوید و بازویش را گرفت وگفت:
- باشه بابا ...یه دقه وایسا ...ببین چی می گم...
علیرضا ایستاد ونگاه به چهره ی دوست جوانش دوخت... حسن با آن قد کوتاه تا سر شانه ی او هم نمی رسید... رو به رویش ایستاده بود... از بالا نگاهش کرد و آرام لب زد:
- چی می خوای بگی...
حسن لب هایش را جمع کرد و دستی به موهای تنکش کشید و گفت :
-ببین این حریر خانم تو کدوم دانشگاه درس می خونه ؟
علیرضا گنگ و منگ نگاهش کرد...
-باید اول مطمئن بشی ...
علیرضا احساس کرد پاهایش می لرزد ... دست خودش نبود ضعف بدی به جانش افتاده بود ...با ابروهای افتاده و مردمک های لرزان نگاهش را به حسن دوخت ... حسن بازویش را گرفت و با اشاره به نیکمت گوشه ی حیاط گفت:
- این همه ادعای عاشقی داری اما زود کم میاری ...
هر دوهمزمان روی نیمکت نشستند ...نگاه علیرضا هنوز می لرزید اما چیزی ته چشمانش دو دو می زد ... انگار او هم به چیزی که حسن اشاره کرده بود فکر می کرد... حسن که رنگ نگاه او را خواند ادامه داد:
-یه چند وقت دورادور حواستو بگیر بهش ... دم پرش نرو ... فقط ببین کجا میره چی کار می کنه ... با کی می گرده... اصلا نه به عنوان نامزدت مثل داداشش باش ... ببین اینی که دل دختره رو برده کیه!... وگرنه تو خودت تو محل کم خاطر خواه نداری که این دختره اینجوری زده تو پرت... باید ببینی این پسره کیه و چیکاره است ... با غم و غصه که نمیشه دل کسی رو به دست آورد...برو دنبالش...نکنه خدای نکرده گول کسی رو خورده باشه...
علیرضا مستقیم نگاهش می کرد... این حسن با وجود جثه ریزه میزه اش بیشتر از او عقلش کار می کرد... ان قدر در احساساتش غرق شده بود که نمی توانست از عقل و منطقش فرمان بگیرد.. اما حالا با شنیدن حرف های حسن تازه می فهمید هنوز راهی هست... هنوز حریر تمام نشده بود... باید کاری می کرد... با صدای حسن به خود آمد...
-هر موقع لازم شد منم کمکت می کنم... باید یه جوری برنامه ریزی کنیم که اوستا نفهمه...
romangram.com | @romangram_com