#حریری_به_عطر_یاس_پارت_58
-چشم آبجی... باشه میارمش ..
پرستاراز بالای عینک پنسی اش نگاه خاصی به هر دو انداخت و گفت:
- فکر کنم آقای دکتر براش آنتی بیوتیک و مسکنم بده ... ممکنه امشب خیلی درد داشته باشه ... تا دکتر شیفتش تموم نشده و نرفته برو بگو بنویسه..
هر چند که نشانی از درد در چشمان علیرضا دیده نمی شد .
دکتر آمده بود و همان طور که دستش را بخیه زده بود چند نصیحت پدرانه کرده بود و رفته بود ... اما تمام مدت علیرضا فقط سکوت کرده بود ...یک سکوت خاص و ترسناک! هیچ کس نمی دانست دارد چه درد وحشتناکی را تحمل می کند ... اصلا مرد باشی وبتوانی خشمت را توی دیوار بخوابانی کلی حرف است..
حسن سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت:
- باشه میرم ازش می گیرم...
زن وسایلش را برداشت و از اتاق تزریقات بیرون رفت... حسن عصبی و کلافه نفسش را بیرون داد و گفت:
- داش علی... دِ آخه چرا این جوری می کنی؟ ... مگه دختر قحطه... ای بابا ...
تا عاشق نباشی ... تا نفست به نفس یار بند نباشد ...نمی توانی درک کنی ... تازه داشت طعم عشق را می چشید .. هنوز یک هفته نشده بود که عشق را مزه مزه می کرد... لعنتی ...لعنتی.
نگاه سرد و بی روح علیرضا دل حسن را خون می کرد ... کاش کاری از دستش بر می آمد .. علیرضا آرام از روی صندلی بلند شد و به سمت در خروجی رفت... حسن نگران به دنبالش راه افتاد و گفت:
- بابا یه دقه صبر کن بذار ببینم دکتر واست چی داده...
علی بی حوصله غرید:
- ول کن حسن ... تا همین جاشم زوری اومدم بیا بریم ...
راست می گفت ... وقتی با آن حال و روز درب و داغان به گاراژ رفته بود حسن ترسیده بود... خدا را شکر دقایقی قبل استا ناصر رفته بود و حسن مثل همیشه تنها در اتاقکش مشغول پختن غذای شبش بود ...دیدن چهره ی پریشان علیرضا و دست خونینش دلش را کباب کرد ...علیرضا داخل اتاقک شده و درست مثل یک دیوانه نگاهش کرده بود .. بعد انگار کسی مجبورش کرده باشد حرف بزند، یک سری اراجیف از عشق گفته بود ... از میان آن همه حرف، جسته و گریخته از نخواستن های حریر گفته بود و آخر سر حسن خودش با چیدن تک به تک حرفهای آشفته ی او به این نتیجه رسیده بود که حریر او را بدجور پس زده است... با خود فکر کرده بود ، اصلا بی معرفت تر از این دختر به چشم ندیده است... علیرضا با چه عشقی این روزها کنارش بود و همراهی اش می کرد و او چگونه توانسته بود این گونه بی رحمانه او را آزار دهد...علیرضا آن قدر گفته بود تا دیگر نتوانسته بود کلمات را نشخوار کند و تک به تکشان را گوشه ی گاراژ بالا آورده بود .. خونریزی دستش که بند نیامد،تازه حسن به صرافت این افتاد که او را به زور هم که شده تا درمانگاه سر کوچه ببرد .. و حالا آن جا بودند با حالی غریب که هیچ وقت از علیرضا ندیده بود ....
حسن کنارش ایستاد و گفت:
romangram.com | @romangram_com