#حریری_به_عطر_یاس_پارت_56
- با علیرضا حرفتون شده؟
نگاهش خیره ی پدر بود ... کاش خودش بفهمد... اما حسین ادامه داد:
- علیرضا بچه ی خوبیه بابا ... خیلی زود اینو می فهمی ...
چیزی در قلبش نیشتر زد...
-اما بابا...
-می دونم اولش رضا نبودی ... اما سکوتتو که دیدم خیالم راحت شد ...یه بار به من اعتماد کن...نه به خاطر زری قبول کردمش نه به خاطر مال و منال باباش ... این پسر جنم داره ...آقاست ، متینه ...مطمئنم تو رو خوشبخت می کنه ... عاشقه بابا ... بدجورم عاشقه...
-اما... اما ... من ...
-تو چی ؟
چرا نمی توانست همان بی پروایی را مقابل پدرش داشته باشد؟ ... چرا نمی توانست بگوید علیرضا هیچ جایی در قلبش ندارد؟... چرا نمی توانست پرده از راز دل بردارد و بگوید دل در گروی عشق دیگری دارد؟... علیرضا چه داشت که همیشه پدرش با احترام از او سخن می گفت؟... لب باز کرد تا حرفی بزند که صدای زری او را از جا پراند ...
- حسین خوبی؟
-آره خانم بهترم... کجا بودی؟
-یه کم رفتم پیش عصمت خانم .. دلم پوکید تو این خونه تو این چند روز...
خب خدا رو شکر الان دلت وا شد؟
-نه بابا ... انقدر از بدبختیاش نالید که پاشدم اومد م... تو داشتی چی کار می کردی؟
حسین نگاه از او گرفت و به حریر دوخت :
-هیچی یه کم با دخترم اختلاط می کردم...
زری طبق معمول طلبکارانه گفت:
romangram.com | @romangram_com