#حریری_به_عطر_یاس_پارت_55


نگاهش را به زیر انداخت و آرام لب زد:

-هیچی فکر کنم داروهاتونو داده و رفته ...

و برای فرار از زیر نگاه های پدر از جا بلند شد و ادامه داد:

- برم داروها تونو بیارم ...

-صبر کن...

صدای پدرش متحکم بود و او را در جایش خشکاند..سرش پایین بود...

- فکر نکنم انقدر حالم بد باشه که نفهمم داری دروغ می گی ...

با چشمانی گرد شد به پدرش نگریست و گفت:

- بابا ؟

پدرش پر درد گفت:

-حق داری ...بابایی که نتونه طرف دخترشو بگیره قابل اعتماد نیست... نمیشه باهاش درد دل کرد...

در دل گفت "فقط همین بابا؟" اما با کلام پدر نفس درسینه اش حبس شد...

-آره می دونم کم اذیتتون نکردم.. کم بی توجهی نکردم... اما به خدا بیشترش به خاطر خودتون بود ... خیلی دوستتون دارم... اما مگه کسی که از صبح الطلوع تا بوق سگ دنده ی صدتا یه غاز می زنه دیگه حالی هم براش می مونه که بخواد غرغرهای زن خونه رو تحمل کنه... من واسه این که کمتر غرولندای زری رو بشنوم ، سعی می کردم هر چی میگه رو گوش کنم ... می دونستم شما مظلومید ... اما کاری از دستم بر نمی اومد... از صبح تا شب شما زیر دستش بودید .. این زن اگه به حرفش نبودم حرصشو سر شما در می آورد ... اما الان دارم می فهمم راهو اشتباه رفتم ... راه درست این نبود ...منو ببخش بابا .. منو ببخش ...

بی اراده کنار رختخواب پدرش زانو زد...

-بابا ؟

-جانم...

کاش می توانست بگوید ... بگوید که به این ازدواج راضی نیست و نبوده.... هنوزهم که هنوز بود علیرضا را نمی خواست... حسین چشمان خیسش را که دید پرسید:

romangram.com | @romangram_com