#حریری_به_عطر_یاس_پارت_54
حسین با دیدن او لب به لبخندی ضعیف گشود و گفت:
- کجایی بابا ؟
باز بغض کرد... این بغض لعنتی از جانش چه می خواست؟... چشمانش پر شد اما اجازه ی باریدن نداد... نفس عمیقی را تندی به ریه کشید تا مانع از ریخته شدن اشک ها گردد. حسین دست دراز کرد و گفت:
- بیا ببینم دختر ...
به سمت بابا پرواز کرد... دلتنگ آغوش پر مهرش بود .. حالا که زری نبود باید فرصت را غنیمت می شمرد... تن لرزانش را در آغوش پدر انداخت ... حسین متعجب از این همه آشفتگی پرسید:
- حریر بابا خوبی؟
فقط سرش را به سمت پایین تکان داد ... عطر بابا را بو کشید ... حسین کمی خود را بالا کشید و با کف دستانش صورت زیبای او را در برگرفت و گفت:
-بابا چی شده؟ چرا گریه کردی؟
بغض با شدت بیشتری به گلویش هجوم آورد ... این بار دردناکتر و آزار دهنده تر ...
–بازم زری اذیتت کرده...
سرش را به طرفین تکان داد... حسین اخمی کرد و گفت:
-دروغ نگو ..
لبش را به دندان گزید ... چرا قادر به حرف زدن نبود ... انگار علیرضا وقت رفتن صدای او را هم با خود برده بود ...
-این پسره علی چرا نیومد ؟ مگه قرار نبود قرصامو بگیره ..
علیرضا رفته بود دلشکسته و مغموم... راستی الان علیرضا کجا بود؟...با جان کندن جواب داد:
- اومدش ...
-خب..
romangram.com | @romangram_com