#حریری_به_عطر_یاس_پارت_53
-آریا دلم طاقت نیاورد ... بدون تو نمیشه ... دیگه نمی رم ... مگه با خودت...
آریا دلتنگ او را به خود فشرد و همراه با بوسه ای که کنار شقیقه اش می کاشت گفت:
- باشه خوشگلم ... این دفعه با هم و برای همیشه میریم ...
*********
(پست پانزده)
تن خیس از عرق و لرزانش را به سمت دیوار کشید ... دیگر رمقی در جانش نمانده بود...همان جا سُر خورد و نشست... چند بار بی انقطاع نفس کشید ...نفس کم آورده بود؟... چرا انقدر به هم ریخته بود؟!... مگر نه این که باید خوشحال می بود... مگر همین را نمی خواست ... علیرضا رفته بود... داغان و درهم شکسته ... دستمزد چند روزه اش را خوب کف دستش گذاشته بود و راهی اش کرده بود... نمی دانست چرا گوشه ای از قلبش ، درست کنجی از آن جا که همیشه تاریک بود وخاموش، بدجور می سوخت ... دستش را روی سینه گذاشت جایی که قلبش به شدت و بی امان می کوبید ... نگاه خشمگین علیرضا با آن رگه های سرخ و آتشین بدجور ترسانده بودش... درد بدی در تک به تک سلول هایش راه افتاده بود... چرا دلش بی قرار شده بود ... علیرضا کجای این دل جا داشت که این جور آتشش زده بود و رفته بود؟!
دست سرد و یخ زده اش را به پیشانی کشید و دانه های عرق را پاک کرد... همزمان در باز شد و هیکل چاق و لرزان از خشم زری در آستانه ی در ظاهر شد...
-دختره ی گیس بریده چی کار کردی اون بچه رو که این جوری پریشون رفت؟ هان ؟
زبانش تکان خورد ... دهان باز کرد ... اما چرا صدا نداشت؟ زری از فرصت استفاده کرد و گامی به جلو برداشت.. رنگ حریر بد پریده بود و بی نفس نگاهش می کرد... درد بدی در سرش پیچیده بود اما صدای زری آزار دهنده و اکو وار در مغزش پخش شد:
- خاک بر سر بی لیاقتت ... حالا تا می تونی اون بچه رو بچزون... خلایق هر چه لایق...
سپس انگشتش را تهدید وار مقابل صورت او تکان داد و گفت:
- به خدا زری نیستم اگه علیرضا رو از این ازدواج منصرف نکنم...
حریر چنگی به موهایش زد و رنگ پریده نگاهش کرد.. این چه حالی بود ؟ اصلا نمی توانست درک کند ... پریشان به زن مقابلش نگاه می کرد ...زری هم از این سکوت استفاده کرده هر چه در دل داشت با لحنی رکیک نثارش کرد ... اما حریر فقط سکوت کرده بود ...
××××××
با صدای پدرش سرش را از روی زانو برداشت...نمی دانست کی خوابش برده است ... تنش را که از درد مچاله شده بود، تکان داد و با رخوت و سستی از جا بلند شد... ساعتی بود که خانه در سکوت فرو رفته بود ...حتما پدرش تا به حال خواب بود و زری از فرصت استفاده کرده و بیرون رفته بود ... باید به اتاق پدرش می رفت ... مطمئنا چیزی نیاز داشت که او را صدا می زد...دستی به چشمان سرخ و متورمش که نشان از یک ساعت گریه مداوم می داد کشید... بدنش همچون وزنه ای سنگین شده بود ... شاید هم پاهایش آن قدر بی جان و سست شده بود که نمی توانست وزنش را نگه دارد...
با شنیدن صدای پدر که دوباره او را فرا می خواند ، به سمت در اتاق رفت... سرش گیجی رفت ... دست به دیوار انداخت و به آن تکیه زد... او حریر بود با حسی لطیف... دختری مهربان و آرام... و حالا در باورش نمی گنجید امروز در همین اتاق قلبی را به طرز وحشتناکی شکسته است... اوامروز حریر همیشگی نبود ...برای فرار از فکر و خیال علیرضا زیر لب نالید" تقصیر خودش بود..."
لبهای خشکش را با زبان تر کرد و نفسی همچون آه از سینه بیرون داد... ذهنش بی اختیار فریاد زد" الان علیرضا کجاست؟" با همین جمله بی اختیار چشمانش دوباره پر شد ... نمی توانست حال بد خود را درک کند ... عشقی در میان نبود ... اما حریر دختری نبود که به این راحتی کسی را اذیت کند ... عذاب وجدان دوباره خفتش کرده بود و داشت مثل یک مته مغزش را سوراخ می کرد... با صدای پدرش کمی به جسم بی رمقش سرعت داد و به سمت اتاق او رفت... از بی فکری زری حرصی شد و در اتاق پدر را گشود و بلافاصله به سمت او رفت ...
romangram.com | @romangram_com