#حریری_به_عطر_یاس_پارت_51

حریر لب به دندان گرفت و خجالت زده گفت:

-اون شب مجبور شدم ... می دونستم هیچ کس به حرفم گوش نمی کنه ...

علیرضا بی نفس نگاهش کرد ... اما حریر ادامه داد:

- هیچکس به احساس من توجه نکرد... این که چی می خوام... حتی خود تو...

سر علیرضا به نشانه ی باور نداشتن به طرفین تکان خورد و نالید:

-همش نقشه بود؟ ...تو داری با من و دلم بازی می کنی ؟

نگاه علیرضا بی حس شد... خالی و سرد و خاموش ... چیزی در دل حریر فرو ریخت ... انگار به یکباره گرمای چشمان علیرضا به زمهریری سرد و جانسوز تبدیل شد ... اخرین جمله ی علیرضا کوبنده و خشمگین بود:

-چی می خوای که من ندارم ...

انگشتانش درهم قفل شد ...باید لرزی که از سرمای وجود او بر جانش نشسته بود را آرام می کرد...آرام لب زد:

- من عاشقت نیستم ... این کافی نیست ؟

کلمات همچون پتکی سهمگین بر وجود خسته و بی خواب علیرضا نشست... بعد از دو روز سخت و خسته کننده ،حجم این کلمات از ظرفیتش خارج بود ... اما نا امیدانه اخرین چنگ را به ریسمان باقی مانده انداخت:

- نکنه رفتارای عمه باعث شده اینجوری کنی؟ آره حریر...

اما حریر بی رحمانه نگاهش کرد ... درد در چشمان علیرضا نشست ... ریشه انداخت به تمام وجودش ... باورش نمی شد ... تمام شده بود ... دست برد و اولین دکمه ی پیراهنش را باز کرد ... راه نفسش بدجور بسته شده بود .

-هیچکی به من و خواسته م توجهی نکرد...اصلا برات مهمه ؟

-من عاشقتم .. این کافی نیست؟

-نه کافی نیست، چون من دلم یه جای دیگه ست...

بی اراده دست روی دهانش گذاشت ...حرفی که نباید می زد بی اختیار از دهانش بیرون پریده بود... نگاهش به چهره ی ترسناک علیرضا خیره ماند ... صورتش کبود شده بود ... رگه های از خون در چشمانش سرخی ترسناکی را به نمایش گذاشته بود ... انگشتان علیرضا در هم مشت شد ... گامی به جلو برداشت... نفس در سینه ی حریر حبس شد و از ترس گامی به عقب گذاشت... مطمئناخونش حلال شده بود ... جلوی مردی که نشان کرده اش بود حرف از عشق و علاقه به مردی دیگر زده بود .. علیرضا مقابلش ایستاد ... چشمان به خون نشسته اش را به او دوخت ... فشار دندان هایش را که به روی هم کلید شده بود، از همین فاصله حس می کرد ... پر از ترس آب دهانش را قورت داد ...نگاهش به روی رگ های پیشانی علیرضا که ورم کرده بود و نبض می زد خیره ماند... علیرضا جلوتر آمد و حریر بی اختیار به عقب کشیده شد ... حالا بین دیوار و اندام علیرضا گیر افتاده بود ... عرق از سر و روی علیرضا می چکید ... چیزی تا مرز سکته باقی نمانده بود ... نگاه سرخش را قفل نگاه حریر کرد ... حالش از خودش به هم می خورد ... چند بار لب زد ... کلمات در سینه اش گم شده بود .. چرا نمی توانست چیزی بگوید ... مشتش را بالا آورد .. حریر از ترس چشم بست ... اما با صدای ضربه ی محکمی هینی کشید و هراسان چشم باز کرد ... مشت علیرضا درست جایی نزدیک صورت او کنار دیوار نشست ...علیرضا بی نفس له له می زد ... قفسه ی سینه اش به شدت بالا و پایین می شد... چه قدر خود را کنترل کرده بود ... نفس حبس شده ی حریر از سینه رها شد ... علیرضا بی آن که نگاه ازچشمان ترسیده ی او بگیرد ،گامی به عقب کشید .. درد در صورتش جاری بود ... نزدیک در شد و پشت به حریر کرد ... دستش روی دستگیره قفل شد اما قبل از بیرون زدن از اتاق ایستاد... چند بار لب زد ... کلمات تا پشت گلویش بالا آمد ...چه قدر درد داشت حرف هایش ... درست مثل خنجری بود که وجودش را پاره پاره می کرد... اصلا این حرف ها ارزش گفتن داشت؟ ... کاش هر چه زودتر از این اتاق منحوس بیرون می رفت ... کاش می رفت و میمرد.. بی آن که اجازه ی جاری شدن کلمات را بدهد سرش را به نشانه ی تاسف تکان داد و از اتاق بیرون زد...


romangram.com | @romangram_com