#حریری_به_عطر_یاس_پارت_50

چشمان علیرضا ریز به ریز صورت او را درنوردید و آخر روی لبهای خوش فرم او قفل شد و گفت:

- یه جوری رفتار می کنی که انگار به زور زنم شدی؟

وجود حریر پر از غضب شد ... دست خودش نبود ... دلش پیش آریا بود و این همه نزدیکی به علیرضا را نمی خواست ...دندان هایش را به هم فشرد و با حرص جواب داد:

- کی گفته من زنت شدم ؟

اخم های علیرضا درهم فرو رفت و گفت:

-نیستی؟

نگاهش رنگ نفرت گرفت و با لحنی که از خود سراغ نداشت غرید:

- نه!



چشمان علیرضا به دنبال علت ناراحتی اش گشت... بی اختیار به یاد انگشتر افتاد و گفت:

-آره حق داری ... تو که از انداختن یه انگشتر تو انگشتت حذر می کنی، بایدم تعهدی حس نکنی... من چه قدر ابلهم نه؟

چشم در چشم هم شدند و حریر با صدایی که از ته چاه بیرون می آمد گفت:

-گفتم ولم کن ...

دلش رهایی می خواست .. حس این که مثل یک پرنده در قفس دل علیرضا گیر افتاده باشد، کلافه و سردرگمش می کرد. پنجه های علیرضا آرام آرام شل شد و حریر بازویش را عقب کشید ... لب هایش را جمع کرد.. حالا وقتش بود ... در این اتاق تنها و تنها علیرضا بود و خودش ... باید می گفت و خود را خلاص می کرد ... مگر نه این که نقشه کشیده بود برای او ... اما مهربانی های او کمی ، فقط کمی از وجود حریر را لرزانده بود ... و حالا می خواست بی انتقام کنار بکشد ... مگر قصدش ضربه زدن به آن ها نبود؟ اما حالا دلش می خواست علیرضا بی هیچ آسیبی از سر راه زندگی او کنار برود ... این تنها کاری بود که می توانست در حق او انجام دهد ... با حسی پر از ترس گفت:

- خودت می دونی که من هیچ علاقه ای بهت ندارم ...

نازهای دخترانه ... باز شروع شده بود ... علیرضا خشمگین چشم به او دوخت گفت:

-باز چی شده ؟ چرا هر روز یه جوری ... یه روز سکوت می کنی و حرفی نمی زنی ... یه روزم این جوری ..


romangram.com | @romangram_com