#حریری_به_عطر_یاس_پارت_49


(پست چهارده)

با دستی لرزان در را پشت سرش بست... نگاهش دورتا دور اتاق چرخید ... به دنبال شالش گشت... شال یاسی رنگ را روی پشتی کوچک کنار پنجره دید ... بلافاصله به آن سمت رفت و شال را برداشت ... روی سر انداخت و همان جا کنار پنجره ایستاد ... صدای تقه ای که به در خورد باعث شد دست روی قلب ملتهبش بگذارد... علیرضا آرام در را باز کرد و سرش را کمی داخل کشید:

- اجازه هست؟

در دلش به لحن او توپید" اجازه ندم چی کار کنم" دوباره به حال و هوای گذشته برگشته بود ...چه طور می توانست از آریا بگذرد؟ علیرضا مزاحم حس و حالش شده بود ... چه قدر دوست داشت بعد از تلفن مریم ، جای خلوتی گیر می آورد و خود را در رویاهای دخترانه اش غرق می ساخت ...همین که آریا سراغش را در روزهای غیبتش گرفته بود برایش کافی بود ... اما علیرضا طبق معمول درست مثل یک خروس بی محل ضد حالش شده بود ... با صدای علیرضا آرام سر بلند کرد:

-نکنه بد موقع اومدم... آخه بابات خواب بود گفتم بیام پیش تو...

در دلش دهن کجی بزرگی کرد و گفت"بله که بد موقع اومدی... پسره ی نچسب" کاش می توانست او را از اتاق بیرون بیاندازد ...ذهنش به دنبال رویای شیرین آریا بود ...باز علیرضای مهربان مقابل نگاهش رنگ باخته بود...

علیرضا محجوبانه وارد اتاق شد و آرام در را پشت سرش بست... بی حوصله و کمی بالاتر از حد معمول گفت:

- اون در رو باز کن!

ابروهای علیرضا به طرز با مزه ای بالا پرید و با شیطنت گفت:

- از من می ترسی ؟

این لحن مهربان و شیطنت بار را نمی خواست ... کلافه جلو آمد و همان طور که او را با دست کنار می زد گفت:


- بهتره در و باز کنی حوصله ی لیچارهای زری رو ندارم...

اما بازویش در دستان قدرتمند و قوی علیرضا قفل شد ... زور پنجه های علیرضا او را در جا نگه داشت...

-باز چی شده خوشگله؟

متنفر بود از این لحن ... حداقل این لحن را برای کسی دیگری می خواست نه علیرضا ... نگاهش به سمت انگشتان او رفت و با لحنی پر از تحقیر گفت:

-ولم کن .. چی کار داری می کنی ...


romangram.com | @romangram_com