#حریری_به_عطر_یاس_پارت_46
خواست چیزی بگوید که زری با سر و صدا وارد اتاق شد و با دیدن آن ها در آن حال و روز پشت چشمی نازک کرد و گفت:
- بیا برو اونور ببینم ...می خوای دوباره سکته ش بدی ؟
این زن در این دو روز بدجور روی اعصابش بود ... کاش قادر بود حرفی بزند ... اصلا از آن دفاع جانانه ی علیرضا زری رفتارش صد برابر بدتر و آزار دهنده تر شده بود ... همین دیروز وقتی علیرضا با مهربانی خواسته بود دیگر گریه نکند ، زری بی مهابا با کلمات ناراحت کننده و رکیک مستفیضش کرده بود ... حالا دیگر علیرضا با محبت هایش زری را از کوره به در می برد و عجیب این که حریر بی اختیار از تک تک آن ها لذت می برد ... اما زری از حسادت به مرز انفجار می رسید و هر جور شده ناراحتی اش را ابراز می کرد و به راحتی می شد پشیمانی را در چشمان او خواند ...حسین رو به حریر گفت:
- بابا کمکم کن یه کم بیام بالاتر ...
زری پر از حسادت جلو کشید و گفت:
- نمی خواد ... خودم کمکش می کنم...
و با دست حریر را به عقب راند ... حسین اخم هایش درهم رفت اما اخلاق او را خوب می شناخت ... اصلا نیمی از سکوت هایش به خاطر جری نکردن او بود ... او این زن حسود را خوب می شناخت ... کافی بود کمی به بچه هایش بیشتر از حد معمول توجه نشان دهد آن موقع بود که زری مثل یک شیر گرسنه آماده ی پاره کردن شکار می شد ... همیشه سکوت می کرد تا آسیب کمتری به فرزندانش برسد ... در برابر زری ایستادن کار مشکلی بود ... حریر کمی عقب کشید و گوشه ای ایستاد ... زری بالش حسین را بالا آورد و زیر سر او را درست کرد ... حریر رو به پدر کرد و گفت :
- بابا من بیرونم اگه کاری بود بگید ...
زری زیر لب غرید:
- مگه تو کارم بلدی؟
رفتارهای زری دیگر داشت غیر قابل تحمل میشد ... نفسش را محکم بیرون داد و از اتاق خارج شد .. حسام طبق معمول در کوچه مشغول بازی بود ... نمی دانست چرا انقدر عصبی و کلافه شده است ... نمی توانست جواب دندان شکنی به زری بدهد ... از ناراحتی پدرش می ترسید ... نمی خواست حرف های دکتر را نادیده بگیرد کاری که زری این دو روز به کل بی توجه به آن بود ... علیرضا بعد از دو روز بیداری شبانه در بیمارستان به خانه رفته بود ... خود را مدیون علیرضا می دانست... ده بار انگشتر داخل کیفش را بیرون آورده بود ... حتی یک بار انگشتر را داخل انگشتش فرو برده بود و دقایقی خیره ی آن شده بود اما انگار حلقه ی داغی دور انگشتش انداخته بود ... حس سوزش انگشتش باعث شده بود با ناراحتی انگشتر را در آورده و داخل کیف رها سازد ... علیرضا خوب بود ... مهربان بود... مرد بود .. اما عشق نبود ... قلبش با دیدنش به تپش های تند و نفس گیر نمی افتاد... تنش خیس عرق نمی شد و حسی شیرین زیر پوستش نمی دوید ... کلافه به سمت اتاقش راه افتاد اما با صدای زنگ تلفن خانه به سمت دستگاه تلفن رفت ... گوشی را که برداشت صدای مریم در گوشش پیچید:
- الو سلام ...
-سلام مریم ... خوبی؟
-خوبم خانم ... بابات چه طوره؟
-خدا رو شکر بهتره ...
-خب خدا رو شکر ... امروزم نیومدی دانشگاه ...
-نشد بابا رو آوردیم خونه ... دلم نیومد امروزم تنهاش بذارم ... حالا ایشالا فردا میام... چه خبر ؟
romangram.com | @romangram_com