#حریری_به_عطر_یاس_پارت_45
وای وای زری اوج گرفت...دوباره کولی گری از سر گرفت ... حریر لب به دندان گزید و چشم بست ... اما با صدای نگران علیرضا پلک از هم گشود ...
–خوبی حریر؟
زن حسود تحمل توجه علیرضا را نداشت ... با حرص گفت:
- تو رم می کشه ... ای خدا ... به کی بگم ...این ذلیل مرده خودشو زده به موش مردگی ... ببین حسین رو فرستاد تنگ قبرستون ... وای خدا چه غلطی کردم...
دیگر طاقت علیرضا تاق شد و با فریادی که هر سه را در جایشان میخکوب می کرد داد زد:
- بسه عمه! کافیه...
زری چشمانش گرد شد ...باورش نمی شد علیرضا آن طور رو در رویش بایستد ...
************
(پست سیزده)
ملافه را بالا کشید وروی سینه ی پدرش مرتب کرد.. چه قدر ترسیده بود ... اصلا نام سکته دیوانه اش کرده بود ... نگاهش را به چهره ی پدرش دوخت ...حسین بهوش آمده بود ... و خدا را شکر با وجود سکته ی قلبی از خطر جسته بود ... همین برایش کافی بود ... تازه می فهمید همین حضور نصفه نیمه پدرش چه قدر ارزشمند است ... وقتی چشمان باز پدرش را دید لبخندی شیرین نثارش کرد و گفت:
- خوبی بابا؟
حسین آرام و رنگ پریده لب زد:
- خوبم ...
حریر دست روی دست پدرش گذاشت ... حس گرمای جان بخش دستان پدر روحی تازه در کالبدش دمید ... چه قدر خوب که بابا تنهایش نگذاشته بود ... تازه می فهمید پدر هر چه باشد هر چند دور و نامهربان باز پدر است ... پشت است ... پناه است ... وقتی نباشد انگار کوهی را که به آن تکیه زدی از دست داده ای ... آرام خم شد و پشت دست پدرش بوسه ای نرم نواخت ... حسین پلک بست... دستش چرخید و انگشتان حریر را میان پنجه اش گرفت و همان طور با چشم بسته زمزمه کرد:
- نترس بابا ... من خوبم ..
انگار ترس و نگرانی را در چشمان او خوانده بود ... بغض گلوی حریر را گرفت ... نگاهش بی اختیار به سمت کبودی چشم پدر کشیده شد... قطره ای اشک جوشید و از گوشه ای چشمانش بیرون لغزید ... حسین بی رمق چشم باز کرد و گفت:
- گریه نکن حریر بابا ... می بینی که خوبم ...
romangram.com | @romangram_com