#حریری_به_عطر_یاس_پارت_43

انگار کسی به سینهی حنانه چنگ زد و قلبش را میان پنجه هایش فشرد ... رنگ از رخش پرید و گفت:

- ما مشکل داشتیم ... دیگه بعد به دنیا اومدن تو دیگه نتونستم هیچ وقت باردار بشم ...

آریا همان طور که هنوز دست هایش در جیبش بود کمی به جلو خم شد سرش را جلو آورد و طلبکارانه پرسید:

-حالا گناه من چیه؟منی که یه لحظه هم نمی تونم تو این خراب شده بمونم... بابا دارم دیوونه میشم به خدا...

حنانه نالید:

- چی کم داری پسرم... بهترین زندگی ...

آریا میان کلامش دوید و گفت:

-من واسه این جا ... این محیط ساخته نشدم ... می فهمی مامان... یه کاری کن زودتر برم...

-نمی تونم... شرط بابات برام مهمه ... خودش خواسته ...

- یعنی من زن بگیرم ... همه چی حله؟

حنانه گیر افتاده بود ... خودش هم می دانست این شرط به تنهایی نمی تواند آریا را نگه دارد اما چاره ای نبود ...فقط امید به عاشق شدنش داشت .. عاشق دختری نجیب و خوب ... شاید همه ی این ها وهم و خیال بود ... اما انگار در چاه عمیقی افتاده بود و فقط همین ریسمان برای نجاتش وجود داشت ... مستاصل به آخرین ریسمان چنگ زد...شاید یک زن نجیب و خوب نه از آن دخترهایی که خیلی وقت ها آویزان پسرش دیده بود ، می توانست این پسر را سر عقل بیاورد ... به همین دلیل مثل همیشه محکم و جدی گفت:

- آره ... یه دختر خوب و نجیب .. اون موقع همه چی رو به نامت می زنم ... قول می دم ... به شرط این که شرایطی رو که می گم داشته باشه ... من باید تاییدش کنم .. فهمیدی ؟

چشمان آریا ریز شد ... برقی در چشمانش جهید... زبانش را روی لب هایش کشید ... نگاهش بی اختیار به میوه های نوبرانه ی روی میز دوخته شد .... دست برد و یک دانه درشتش را برداشت و خبیثانه لبخندی زد و تاکید وار گفت:

- باشه ... یه دختر خوب و نجیب ...

سر حنانه آرام بالا و پایین شد... آریا بی حرف از کنارش گذشت... لرزی خفیف بر اندام حنانه نشست... این نگاه پر از حرف بود ...بی اراده به عقب برگشت و نگاه به راه رفته ی پسرش دوخت ...

××××××××

زری که از پیچ راهرو پیچید به محض دیدن آن ها کولی وار خود را به علیرضا رساند و گفت:


romangram.com | @romangram_com