#حریری_به_عطر_یاس_پارت_42
- بی خیال بابات بشم؟ ...خدا سر هیچ کس نیاره ... دلم براش خیلی تنگ شده .. هیچ وقت فکر نمی کردم انقدر زود منو تنها بذاره...
آریا بی تفاوت به حس و حال مادر خواست از جا بلند شود که حنانه پر درد زیر گریه زد ... کلافه نفسش را بیرون داد... حوصله ی این احساسات تمام نشدنی را نداشت ... اما دلش طاقت نیاورد و کنار مادر نشست ... دست دور شانه هایش انداخت و گفت:
- ا... مامان بسه دیگه ... حالگیری نکن دیگه ...
از عشق پدر و مادرش خبر داشت ... اما روزهای آخر واقعا پدرش زجر کشید و همین دردها باعث شد ، خود مادر راضی به رفتنش شود ... رفتنی که پر بود از درد ... اما مادر نمی توانست درد مردش را ببیند و زجر نکشد ...بیماری که آن روزها در تار و پود همسرش جا خوش کرده بود و با هیچ چیز قابل علاج نبود، حتی پول از پارو بالا رفته ی عظیمی ها!!!
سر حنانه روی سینه اش جا خوش کرد و هق هق کنان گفت:
- بابات خیلی خوب بود آریا ... اینو از منی بشنو که زنش بودم ... بی متین خیلی سخته ... خیلی...
بی اختیار نیشخندی بر لبانش نشست پس چرا او از این همه خوبی سهمی نبرده بود ... هیچ وقت نمی توانست مثل پدرش مردم دار و مهربان باشد ... انگار در ذاتش نبود ... البته او مصداق بچه ی حلال زاده به دایی اش می رود را خوب نشان داده بود ... دایی جلال همیشه الگوی او در زندگی اش بود .. مردی مقتدر و قوی..اصلا همین که همیشه اسم دایی، منفور خانواده بود برایش جالب و عجیب بود و او را بی اراده به سمت او می کشاند .. عجیب جاذبه داشت این دایی خوشگذران و به قول متین عظیمی عیاش و الواط ... حنانه اشکها یش را پاک کرد و پرسید:
- بریم فردا صبح ؟
-باشه می ریم ...
حنانه نگاهش را به چهره ی مردانه و جذاب پسرش دوخت... کاش می توانست آن چه در فکر دارد را بر زبان آورد .اما می دانست اگر کمی بیشتر پیش رویی کند دیگر از این روی نرم و آرام او خبری نخواهد بود ... دست هایش را دو طرف صورت پسرش گذاشت و با نگرانی پرسید:
- تو که منو تنها نمی ذاری نه؟
باز سوالی که این روزها ورد زبان او شده بود...آریا نگاه به مادر دوخت ... بعد از مرگ پدرش وابستگی مادر بیچاره اش کرده بود ... در آستانه ی رفتن با پریناز بود که پدر را از دست داد و همین باعث گردید به خاطر احوال بد مادر از رفتن صرف نظر کند ... چند ماه بعد وقتی از قصد خود برای مادر گفت حنانه دیوانه شد ... رفتن آریا یعنی از دست دادن همه چیز ... اما خوشبختانه متین همه چیز را پیش بینی کرده بود ... می شناخت پسرش را و دست یاری داده بود با همسر... شرطی که در وصیتنامه گذاشته بود باعث شد آریا دست و پای رفتنش بسته شود ... او که فکر می کرد خیلی راحت با پول و ثروت به جا مانده از پدر به راحتی عازم سفر شده و به وصال یار خواهد رسید با شرط پدر گیر افتاد ... بارها خواست حنانه را به هر نحوی که می تواند از اجرای شرط منصرف سازد اما حنانه زیر بار نرفت که نرفت زیرا رفتن آریا یعنی از دست دادن او برای همیشه ... هر چه آریا بزرگتر می شد انگار که جوانی های جلال مقابل چشمانش زنده می گشت ...همان سرکشی ها و خصلت های خاص... همین ها باعث می شد بیشتر از قبل بترسد . هراسی که می دانست بی دلیل نیست ... بارها در خفا اشک ریخته بود ... جلال بی عاطفه بود ... غد و یک دنده ... مگر نه این که سال ها مادرش چشم انتظار اومانده بود و همان طور هم جان سپرده بود ... حالا از بخت بد آریا کپی برابر اصل برادرش شده بود ... آریا نگاهی به چهره ی مادر انداخت و از جا بلند شد ... دست در جیب هایش کرد و گفت:
- مامان من نمی تونم این جا بمونم ... خودت خیلی خوب می دونی که این جا جای من نیست...
حنانه درمانده از جا بلند شد و گفت:
-این جا چی کم داری مادر؟
بی توجه به سوال مادر پرسید:
-مامان چرا هیچ وقت به فکر یه بچه ی دیگه نبودید ؟ تو و بابا که ادعای عاشقی داشتید چرا فقط من؟ چرا الان من باید تقاص تنهایی شما رو بدم ...
romangram.com | @romangram_com