#حریری_به_عطر_یاس_پارت_41


چشمانش بی اختیار میخ چشمان علیرضا شده بود ... رنگ مهربانی چه رنگ بود ؟چشمان علیرضا نقشی از هزار رنگ زیبا داشت ... دست لرزانش کمی بالا آمد و قوطی آب میوه را گرفت ... علیرضا دست داخل کیسه کرد و بسته ی کیک را بیرون کشید و همانطور که آن را باز می کرد گفت:

- اینم باید بخوری ...

سرش را به نشانه ی نه تکان داد که علیرضا با اخم نگاهش کرد و با لحنی توبیخگرانه گفت :

- تو که نمی خوای بابات وقتی چشم باز می کنه تو رو این جوری ببینه... حریر باید قوی باشی ... تو که تنها نیستی .. فکر حسام باش .. فکر بابات ... فکر...

دلش می خواست بگوید فکر من ... منی که دارم با دیدنت تو این حال صد دفعه می میرم و زنده میشم... اما حرف های ساعتی پیش حریر ذهنش را عجیب مشغول کرده بود ... اما او مرد تلافی نبود .. حالا غیر از عاشقی ، او مسئول بود ... او هرگز تلافی نمی کرد ... ناراحت بود ... قلبش از ان موقع تا الان یکی در میان زده بود اما این جا، جای تلافی نبود ... این جا پناه بود برای حریر .. این جا مرد بود برای او ...

**********

(پست دوازده)

ظرف میوه را جلو کشید و زردآلوی نوبرانه ای برداشت .... آرام گازی کوچک به آن زد ... طعمی ترش و شیرین در دهانش پخش شد . بی اراده چشمهایش را برهم گذاشت اما ندانست چرا حریر با آن معصومیت و ظرافت پشت پلک هایش جای گرفت ... بی آن که چشم باز کند سرش را به بدنه ی مبل تکیه داد و با لذت بیشتری میوه را در دهان گذاشت ... حریر زیبا بود اما او از این زیبایی ها فراوان دیده بود اما چیز عجیبی که از صبح او را درگیر خود ساخته بود بکر و دست نخورده بودن این دختر بود ... برای اویی که همیشه با انواع و اقسام دختران گشته بود حریر مثل همین میوه ی نوبرانه تازه و دست اول بود ... با صدای مادرش از افکارش بیرون آمد و چشم باز کرد ... حنانه روبه رویش نشسته بود و با چهره ای غمگین و بق کرده گفت:


- فردا بریم سر خاک، بدجور دلم هوای باباتو کرده...

آریا دستی به موهای نامرتبش کشید و گفت:

- شما که همین دو روز پیش اون جا بودی ...

چشمهای مادر از اشک پر شد و گفت:

- هنوزم باورم نشده که بابات از پیش ما رفته ...

پوزخندی بر لبهای آریا نشست و جواب داد:

- مامان پنج ماه گذشته ...نمی خوای بی خیال شی ؟

دانه ای از اشک روی گونه های مادرش لغزید و گفت:


romangram.com | @romangram_com