#حریری_به_عطر_یاس_پارت_40


- دختره ی زبون نفهم با توام ... کجایی تو؟ خوبه هنوز بابات نیومده خونه ... وگرنه ...

طاقتش تمام شد... نام بابا اشک را سیل آسا به چشمانش رساند ...بلند هق زد:

- زری...

زری برای چند ثانیه کوتاه مکث کرد ... انگار تازه متوجه صدای گریه ی او شده بود ... به یکباره جیغ کشید :

- چی شده ؟ تو کجایی؟

-زری ... بابام...

صدای فریاد زری در گوشش پیچید :

-چی شده ؟ حسین چی شده ؟

همزمان علیرضا با نایلونی از آب میوه و کیک وارد راهرو شد ... با دیدن حال نزار حریر به سمتش دوید و خود را به او رساند . حریر بی اختیار با حضور او جان گرفت ... انگار پشت و پناه جدیدی یافته بود ...دست دراز کرد و گوشی را به سمت علیرضا گرفت... علیرضا کیسه را روی پای او گذاشت و کمی از او فاصله گرفت... دستانش هنوز از داد و فریاد زری می لرزید .. چرا هیچ وقت آرامشی نداشت ... این زن مخرب هر چه آرامش بود ... صدای عمه گفتن های علیرضا باعث می شد کولی بازی های او مقابل چشمانش جان بگیرد ...

صدای علیرضا که سعی در آرام کردن زری داشت کم کم اوج گرفت...

- عمه خواهش می کنم... چیزی نیست به خدا ... شما کجا میایی؟ ای بابا ... باشه بیمارستان...

علیرضا با پایان مکالمه چنگی به موهایش زد و به سمت او چرخید ... تمام هم و غمش برای حریر باعث شده بود عمه را کاملا فراموش کرده بود و حالا زری داشت می آمد .. به سمت حریر رفت و کنارش نشست ... بی حرف آب میوه ای را از میان کیسه بیرون کشید و نی را در آن فرو برد و نوک آن به سمت لبهای بی رنگ حریر گرفت...

-زود باش یه کم بخور ...

دستان حریر هنوز می لرزید و نفس هایش همراه با هق هق ها به زور بالا می آمد ... علیرضا کلافه بازویش را گرفت و با لحنی جدی و کمی عصبی گفت:

- زود باش ... فکر می کنی با گریه بابات زودتر خوب میشه ... یا عمه کمتر اذیتت می کنه ... حریر با توام ...

انگار لحن صدایش تاثیر خود را کرد ...لبهای لرزان حریر نی را میان خود گرفت... علیرضا با لحنی خاص که دلش را می لرزاند ادامه داد:

- آباریکلا دختر ... زود باش تا قبل اومدن عمه باید روبه راه شی...

romangram.com | @romangram_com