#حریری_به_عطر_یاس_پارت_39
-جانم؟
-هیع... بابام...
علیرضا مهربان دست جلو برد و دستان یخ او را میان انگشتان گرمش گرفت و گفت:
- بابات خوبه ...
-سکته... هیع ... کرده...
علیرضا بی اختیار نگاه از چشمان او گرفت و به در مراقبت های ویژه دوخت و گفت:
- نترس خوب میشه ... حسین آقا خیلی قویه ...
این بار چشمان حریر نقشی از وحشت گرفت و پرسید:
-چرا ...گفتن دعوا کرده.؟.. بابا... هیع ... اهل دعوا نبود ...
علیرضا از جا بلند شد و کنارش نشست ... انگشت شستش نرم پشت دست های او بالاو پایین شد و با ملایمت جواب داد:
-تا هوش نیاد نمی فهمیم چی شده اما دکتر می گفت آثار ضرب و شتم رو بدن و صورتش بوده .. احتمالا با یکی دعواش شده ... بعد نتونسته تحمل کنه حالش بد شده ...
چشمان حریر دوباره پر آب شد ... سرش به شدت گیج می رفت ... اما تنها چیزی که باعث شده بود سر پا بایستد فقط نگرانی برای پدرش بود ... حسین با وجود نامهربانی ها هرچه بود باز پدرش بود ... البته حریر او را خوب می شناخت ... می دانست پدرش مرد توداری است و خیلی مواقع آن چه در دل دارد با آن چه در ظاهر نشان می دهد فرق می کند .. اما یک درصد هم نمی توانست حدس بزند این بار پدرش فقط و فقط به خاطر او به این حال و روز افتاده است ... علیرضا که رنگ و روی پریده ی او را می دید گفت:
- یه دقیقه بشین تا بیام...
و در مقابل نگاه او برخاست و به سرعت از او دور شد ... پدرش چند قدم آن طرفتر داشت با مرگ دست و پنجه نرم می کرد... از فشارهایی که پدرش این روزها متحمل شده بود خبر نداشت و نمی دانست این روزها فکر و خیال با او چه ها کرده است... مگر یک مرد چه قدر طاقت داشت ؟... سردرد امانش را بریده بود و چشمانش از زور گریه به شدت می سوخت ... سرش را به دیوار پشت سر تکیه داد و چشمانش را روی هم گذاشت ... هنوز دقایقی نگذشته بود که تلفن همراهش زنگ خورد ... بی رمق چشم باز کرد و زیپ کیفش را کشید ... گوشی را که میان وسایل درهم و برهم کیفش گیر افتاده بود بیرون کشید و با دیدن نام زری نفسش را با خستگی بیرون داد و جواب داد:
- بله؟
-بله و بلا ... معلوم هست کدوم گوری هستی ؟ می دونی ساعت چنده ...
بغض بدی گلویش را گرفت. قادر به جواب دادن نبود ... زری که حرصی شده بود ادامه داد:
romangram.com | @romangram_com