#حریری_به_عطر_یاس_پارت_38


- می خوای با من چی کار کنی هان؟ انقدر از من بدت میاد که با دیدنم حالت به هم میخوره؟ آره حریر؟

حریر پشیمان بود .. از فکر انتقامی که می خواست از زری بگیرد ... از پدرش و در آخر از علیرضا ... باید به علیرضا می گفت که همه اش دروغ است ... اما جرات حرف زدن نداشت ... لب هایش به سختی از هم باز شد :

-من نمی تونم...

چشمان علیرضا پر شد از رگه های سرخ ، و همین باعث شد جرات بیان کردن نداشته باشد ...انگشتان علیرضا مشت شد ... رگ های شقیقه هایش نبض گرفت ... تازه احساس خوشی کرده بود ... نیم روز هم از خوشی اش نگذشته بود ...

-ی رو نمی تونی؟ دوباره شروع کردی؟

حریر لب زد:

- چرا به حرفام گوش نمی کنی ...من هیچ وقت ...هیچ وقت...

نتوانست جمله اش را کامل کند ...چرا علیرضا رنگ نگاهش را نمی فهمید ... اما ادامه داد:

- کاش یه کم منو می فهمیدی...

انگشتان علیرضا درمانده و مستاصل داخل موهایش فرو رفت ... چه قدر نگاهش رنگ درد گرفته بود ... دل حریر آتش گرفت .. اما حالا که دلش گیر کس دیگری بود ، نمی خواست علیرضا را آزار دهد ... به خصوص که علیرضا را در همین مدت زمان کوتاه بیشتر شناخته بود ... حداقل می توانست به عشق او احترام بگذارد...

سر کوچه همهمه شد ... نگاه هر دو به عقب برگشت ... با دیدن تاکسی پدرش دلش هری فرو ریخت ... مردم دور تاکسی جمع شده بودند ... بی اختیار با جیغی کوتاه نام علیرضا را صدا زد .. رنگش آن چنان پریده بود که علیرضا تمام حرف های رد و بدل شده ی بینشان را فراموشی سپرد و گفت:

- نترس حریر... چیزی نیست ..

و به سمت تاکسی حسین آقا دوید .

××××××××××

(پست یازده)

صدای هق هق های حریر مثل پتکی برسرش کوبیده می شد .. عصبی و کلافه جلو رفت و مقابل پاهای او نشست ...چشمان خوش رنگ حریر خیس از اشک به او دوخته شد.. نوک بینی اش سرخ از گریه های مداوم، چهره ی زیبایی در نظر علیرضا ساخته بود ... این دختر درست مثل یک تابلوی نقاشی ظریف و دلنشین بود ... حریر فین فین کنان نالید:

-علی... رضا...

romangram.com | @romangram_com